با تو گفتم چون تو اهل شنیدنی
تو پناه من برای تپیدنی
یار مگر چند بار باید وصل شود و امتحان کنی؟
ای کاش به یار مُرده ات،دوباره تر مرحمت کنی
بنشسته ام خیز بر زمین به تکاپوی تو
دانسته بودی که در فراق ز زجّه میمرم،
رئوف تویی و من میپرسم کِی قرار است با آهویِ فراری ، آشتی کنی؟!
من یکسره به زمزمه یا رضای تو مشغولم و
،
ای کاش شاه برای کنیزش دلداری کنی
یکسر خلاص فکر تو و دگر ندانم ،هییچ
چشم انتظار بنشسته ام خیز بر زمین،
تو،برای کار و وارم فکر کنی
من در خودم فرو خورده ام بغضِ زخم های زمین گیر شدن را
ماندم خودت بیایی و دوباره مرا درگیر کنی!
روزها و شبها با هم مهمان نوازی میکنند
یا هشتمین امام؛
برای وصله های ناجور من
برای جبر زمین گیر شدن
و تمام جداشدنها ز انتظار نیز،،
چه میکنی؟
آمدم بیایم ولی قطاری نبود
کسی نبود
بلیط نبود
خستگی نمایش نیست ولی من خسته نیستم
اما تو برای خسته دلان چه میکنی؟
آهوی شهری غریب صدایش هم نمیرسد
از دور شاید تو پیکی حوالت کنی
یا حضرت رئوف آهوی دو ساله ات را یادت هست؟
شب به شب کودکی ام را منتظرم
من در میان آمدن و نیامدن ،
رویش مرگ را لابلای سپیدی های خسته ام میبینم
و شکوه میکنم
مثل جانی ها ی فراری
که چه حقی کف دستم میگذاری؟
و من پس میفرستم هرچه داده ای جز تو
همان بس بفرست.!
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
در این برهوتِ دلواپسیست
که شُکرم این است
اگر نیامده ام اگر چندیست که خسته ام؛
نامَت قُوَّتم باشد
و حالِ خوشِ بیتابی هایم،
اگر من از شُما دورم
این دور نیست که شُما هر اکنون
،پناهمی
وقتی نفَسَم بند می آید
نامَت می شَوَد نَفَسَم
شُکر که خُدا محبتت را هویتِ نامم و راهم نیز کرده
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین
#اربعین_نوشت
#از_دور_دلتنگی
میتوان بدی آدمها را بخشید
میتوان دیگر ندید
بدی ها را ندید
و در این جهان شلوغ
در این وسعت
تنها،خود را دید در محضر خدا
.
دیگر هیچ کینه و نفرتی نخواهم داشت
میتوان دیگر خود را هم ندید
میتوان به صراحت گُفت از خدا
که هر چه داریم هستو نیستمان خودِ خداست
که وِردَش بما خواند و جان گرفتیم
از او
میتوان بخشید
چون هر بدی نزد خدا
روزی کمر خم میکند
چه در این دنیا
چه در سرای باقی
،،
میتوان همه را
تمام زمین و آسمانیان را .خوب دید
و خوب بود
و متوقف نشویم از خوب بودن،
میتوانیم بخاطر خدا ،خاطره خیلیها را بزنیم
و بدانیم بدی ها
و خوبی ها
طرف حسابشان با خداست
هر چه خوبتر بمانیم نظر او میان این همه بدی
ظاهر ومخفی بما خواهد شد
و
بدی ها
روزی مغلوب خوبی
خواهد گردید
چون #دیو_چو_بیرون_رود_فرشته_درآید
در چهره ی هر کسی،خُدا
حقیقت دارد،
#اگر_خوب_ببینیم
و#خدا_را
سخت است بخشیدن اما ببخشیم بدی ها را که #میدانیم از خدا نیست
،و تلقین به بدی کرد
تا بدی آنقدر زیاد شود
تا دیگر کسی دنبال بخشیدن هم نباشد
تا نبخشوده انسان رانده شود
از درگاهی که بخاطر ذاتِ خوبمان،آن رانده شد
ببخشیم که سرآغازِ بدی ها؛
انتقامی بود
برای اینکه
خداوند
ما را از لطف و بخشش آفرید
و ذاتِ ما حُرمت دارد
آنها که بدی میکنند
همان را تلقین میکنند
و ما با بخشش
رحمتِ خدا
را
میتوانیم خوب باشیم و ببخشیم اگر طرف مقابلمان را خدا ببینیم
آن که بدی میکند هم روزیِ خود را از خدایش دور کرده است
انتقام شاید حق ما باشد
ولی #خدایی_نیست
ما بنده ی اوییم نه فقط مخلوق.
من تحمل نداشتم ماندن در آن فصل را
نفهمیدم چه شد
فصلی بود از سکوتت
غم از چشمانت میبارید
آن فصل برایم رخ داد ولی
نفهمیدم معنی اش
را
انگار پاییز ،برگها نریزند
همه فکر کنند حالِ درختان خوب است
و
از ریشه بزند
من در انتها ی فصل صدا زدم باران را
خدا جاری کرد
از صدایِ چشمانِ بی تفاوتت!
و تو نخواهی فهمید که منم لبریز از سکوتم
و در این فصل
قلبم را گذاشتم
و رفتم
تا با خُدا درد ودل گویم
و بپرسم از روزِ آخرِ فصلی آکنده از بی تفاوتیِ
مرامِ پاییزی!
من نمیفهمم این صِدای شکستن برگهاست یا دلهایی زیرِ لگدهایی که نمیدانند،
دِل زیر پایشان است یا برگهایی مجبور به
بی تفاوتی!
ذهنم مملو میشود از حرف و حدیث
سرم داغ میشود از پرسش هایی که مثلا جوابش را داده ام
قلبم به تپش در می آید
در رویایی که به چشمانت خیره میشوم سوالها دور سرم می پیچد
و دوباره به نگاهت خیره میشوم
و سوالهایم را رها میکنم
تو چه انتظاری داری
چشمانت حرفش چیست؟
از آشفتگی پتو را به سَرَم میکشم
و در خواب و بیداری
دوباره به خودم هجوم می آورم
انگار خوابی بود سیلی بر صورتم
نکند حرف چیز دیگرست
و سوالهایم را جواب داده باشد نگاهت
نگاه آن انتظار توست
که آنقدر کلافه شدم که سمتِ نگاهت را تا الان ندیدم
همه حرف میزنند سوال میپرسند
تعیین تکلیف میکنند
و هیچکس معنای نگاه های آشفته ات را ندید
من نالیدم
آنها هم بریدند و دوختند
#تو_فقط_نگاه_کردی
و هیچ چیز نگفتی
#هربار_وحشت_زده_از_خواب_می_پَرَم
#سمتِ_نگاهت_چشمانم_بود
#من_از_خودم_بیشتر_انتظار_دارم
کلافه ام از جواب هایی که به سوالهای بیهوده ی ذهنم میدهم
من خودت را میبینم
دیگر سوال و جواب را کنار میگذارم
قلبم را فقط همین آرام میکرد
و نمیدانستم این را؛
تا وقتی که نبخشیده بودمت
به قلبم
و #قلبم_به_هر_سوالی_فقط_لبخند_میزند
ترجمه ی نگاهت تپش هایی بود که وقتی جواب میدادم به خودم
جواب هایی که فقط قضاوت بود!
کلافه ام میکرد!
#در_هر_شَرّی_خیری_هست
#روزیِ_او_بَد_نیست
#به_شیطانِ_درونمان_لبخند_بزنیم_خودش_لعنت_میشود!
#سبحان_الله
#آنوَرتَر_از_ترس_ها_چیزی_ذخیره_است_بنام_اُمید_به_خُدا
#تعبیرِ_آن_خوابِ_مشوش
گویند که گریه دِل بگشاید و غم را راحت کند
و من میپرسم؛
اگر غَم،
دایم روید؟
گریه تا کجا توان سرازیر شدن دارد،
که چَشم به هلاکت اوفتاده
و راحت نگردد مگر به کوری
زلیخا علیه السلام آنقَدَر گریه کرد
که کور شد
دیگر توان گریه کردن نداشت
و اگر داشت هم اشکی نبود
که میتواند غَم این کوری را داند،
مگر کور؟
عِشق کور نمی کند
عِشق راستین،براستی که چَشم را به حقیقت باز کند
و انسان را به عِشق اولا هدایت کند
گرچه
انسان وقتی به عشق کامل نایل میگردد؛
دیگر توان عاشقی بر او نیست
دیگر ،
کور
است
دیگر حتی نمی تواند معشوقش را ببیند
نه که نخواهد
نمیتواند
انسان درک نمیکندو عشق کامل را نمیبیندمگر که جز عشق دیگر نبیند و نداند
عشق ؛
دیدنی نیست حس کردنی هم نیست
عشق روزی انسان هایی است که آن را میطلبند و از کور شدن واهمه ندارند وگرنه عشق موانع و دشمنان بسیار دارد
باری که زلیخای درون انسان،
وقتی می بیند؛
که کور است
و عِشق را هیچکس نمیابد مگر در فنا شدن
و عشق کار مردان سخت است
که پس از این کوری شفا نخواهند چون ذات عشق را گذر از تعلقات
و حتی
گذر از عشق دانسته
که ذات عشق یکی هست
همان خدا
و عشق حقیقی از هرکجا شروع بشود اینگونه است
و منزل نهایی اش وصل به اوست
آنقدر عاشق را بدنبال معشوق میکشاند که کور گردد
و پس از کور شدن
چشمش به عشق حقیقی باز میگردد
و دست از معشوق های دنیایی برمیدارد
و عاشق متعلق نیست
او فناست در ذاتِ عشق؛
حتی بی معشوق
و گریه کردن هرگز فایده نگردد ،
برای عاشقی
که با هر دانه اشک
دلش
میریزد
#و_گریه_دارد_نگاهِ_تلخِ_معشوق_های_بی_وفا
#معشوقِ_خُداییم
#از_این_به_آن
#مرا_به_عِشق_میکشاند_در_راه#زلیخایِ_خُدا_باشیم
دِل ،هم سکوت کرد
پس از گریه ها،مُدَّتها
یکبار دیگر به تلافیِ بی تفاوتی ها
این بار
من نرفتم که سکوت کنم
اینطور قیمت زده اند روی شکسته ها
آری شکسته است دلی که باز هم بند میشود!
امّا
شهر
خالی
شُده
از بندزن ها
،مُدَّتها
مثل جنسِ زیرِ قیمتی که همه پس میفرستندش!
آخر که بهانه می کند، و زخم میکند این شکسته ها
هر بار منم که بهانه جور میکنم
تا دوباره گریه کنم
،از وقتی که تُو دور شُدی،
مُدَّتها
بُگذار گریه کنم دوباره مُدَّتها
من نرفته ام فقط
چندیست که شکسته هایم زبانه میگیرد به این و آن
کِه تُو جمع و جورم کنی
مُدَّتها!
من نرفتم
فقط سکوت کرده ام برای
،مُدَّتها
قلب نیز شیشه های ریخته را میماند
صدا فقط بمن میرسد از من
آنقدر که شکست گوشهایم
و کَر شُد
از نشنیدنها
شکست
ماند
و میماند (که بریدهمیبُرَد
از ترسِ شکستن ها)
مُدَّتها
ادامه بده به سُکوتت که
میخواهم در دِلَم نگه دارم
همه ی آنچه را که گُفتنَش با خُدا
قَشنگ تَر است
هربار به تُو می گفتم و پشیمان میشدم
از تَهِ قلب هایی را که حتی نمیدانم چه اندازه باور میکردیامّا
صبور بآش که خُدا خواهد گُفت به تُو
مُدَّتها
بعد از مُدَّتها!
اینروزهای آخر پاییز
برگها می ریزند
خالی خالی میشود احساسِ درختان بیچاره،
دلتنگی را زار می زنند روی زمین
راه میروم
دل تنگی را لگد میزنم آهسته
و خش خشِ اشکهای زمین خورده
در گوشم میخراشد
در قلبم
میریزند برگها از چشم درختِ پاییزی
خوب میدانند که فصلِ ریختن است
فصلِ خالی شدن از جهانی بی احساس
حتی بی احساس شدن
وقتی زمستان در راه است
انگار دیگر طاقت نمی آورند
شروع میکنند به ریزشی تلخ،
به خاطره ای
و به انتظار نشستن
بر زمینی
که دیگران بروند و بیایند
بر زمینی برای ترک خوردن
باقی مانده ی این فصل،
و ادامه میدهند به ریزشِ پاییزی خود
برای آخرین نفسی
که
مرگ درخت ،
آغازِ او باشد
به فصلی که از ناامیدی چیده شده است
برای استقبال از رویشی خَرَّم
از دلتنگیِ تلخ این روزها
صِدای خش خشی
میپیچد
از صِدای آمدنِ
قدم های
عشقی بر خاک نشسته
من از صبری شکایت کرده بودم که از ابتدا شروع شده بود
اما تو
میگفتی صبر کن
من نه از صبر
که از شروعی دوباره هراسانم
که هر بار میخواهد مرا به آخر برساند
به اسمِ صبر،
و صبور بودن را چگونه آغاز میکردم دوباره
که با آن متولِّد شدم
صبر چیز بدی نیست
سخت اش هم خیلی دشوار نیست!،
اما
گاهی که هر بار از من میخواهی دوباره شروع کنم
به صبوری،
چگونه صبر کنم بر این که تو آن همه صبر را
صبوری نمیدانستی،
باشد
حرفی نیست
باز هم شروع میکنم به صبوری
اما
چه کسی میتواند غم انگیز تر از حالِ کسی باشد که قبل از هر پایان به او می گویند
"صبر کن ،کمی"!
و من چه زود بزود عجول شده ام در صبر
در عادت به بی تابی
انقدر که هرگز منتظرت نبوده ام
و تو چه میدانستی
من سالهاست در پاییزی بسر میبرم
که اگر تو بودی
از سرما یخ میزدی!
،من تپیدن را از عشقِ تو نه
که از قلبِ خویش آغاز کرده ام
به عاشق شدن،
من عشق را پُشت هر هایِ نفَسی که ناپدید میشود تجربه کردم
من همان شیشه ام که سالهاست از روزی که متولِّد شدم روی بلورین احساسم ها میکنند ، خط می اندازند،اما به دل نمیگیرم
دیدی چقدر صبورم
و بی تابی هایم را فقط خودم احساس میکنم
تو حتی براحتی میتوانی پشت این شیشه را تماشا کنی و فکر کنی من هرگز وجود نداشته ام
تو دلت تنگ می شود
و به پشت شیشه ای نگاه میکنی که نمیدانی این شیشه مدتهاست به تو خیره است
اما
از فرط سادگی
از بلورش تو نمیبینی مگر وقتی که خط بخورد
و تو نمیبینی احساس شیشه ی بلورین را
جز اینکه خراش هایی را ببینی
و
شیشه ات را عوض کنی
و گمان نمیکنم روزی بدانی این خطوط نابهنجار چیست،
و تو عشق را تماشا میکنی اما
هرگز دلیلش را نمیفهمی
که شیشه را دیده ای
اما
گاهی نباید دید
گاهی چیزهایی که میبنیم
همانطور که هست نیست
گاهی که نه،
همیشه باید فهمید
تا معنایِ عشق
آنقَدَر هم بی دلیل نباشد
گاهی که نه،
همیشه عشق در تو نگاهی را بوجود می آورد که جز خودش
تمامِ دنیای پُشتِ پنجره را
زیبا ببینی
گاهی که نه،
همیشه از عشق
تنها خطوطی میماند
گوشه ی
چَشمهای
بی تابی
که
صبر کرد
تا فقط
عِشق را
دیگر از
قلبش نگیرند! .
بگذار سربسته بماند معنی عشق
دلتنگ مشو
که دلت هم بیگانه شده
بگذار راز بماند رازی که هیچکس یادش نیست
حلول کند
به جانت
آهسته آهسته
،بماند
عشق نثار قلب نشده بود
بلکه،
قلب
و جان
نثارِ طبعش
شُده بود
دلتنگی ات
را جا گذاشته ام
در قلبی که
عشق در آن مزاحمِ
هیچکس نشود
من مانده ام
و تنی که ثانیه به ثانیه میلرزد
از
صِدای قلبی
که
درون
صندوق شش قُفلِ سینه،
پنهان ست
تو خوب مدارا میکنی
با قلبت
جوری که باور میکنم
من عشق را خیالاتی شده ام
دل
چیست!؟
وقتی بین این همه چَشم
نورِ امواجِ چَشمانت هنوز در حافظه ی احساسم،
انعکاس میآبد
بگذار دیگر حرف نزنم
ادامه ندهم
تو خوب میدانی،
زبانی برای سخن ندارم
نثار شده
حالا که هستی
من میروم
تا بروم و بیایم و یک چراغی روشن کنم و نورش به چشمت،
به دِلت بتابد
کُلّی باید بروم
از یکجا بروم دنبال چراغ
تا وسایلِ
سفر،
کُلّی راه است
کُلّی جاده است که باید به تنهایی طِی کنم
نور اُمید را هرجایی ندارند
چراغش نزد خُداست
مبادا که خاموش کنی
مبادا که دلت را تاریک تر کنی
آخر فیتیله ای که باید این نور از آن چراغ
بتابد
قلبِ توست
نور حقیقی از باطن آدمی سرچشمه میگیرد
این راه زیادی که باید بروم دنبالش وسیله است
وسیله ی صبر
وسیله ی یادگیری دعا
وسیله ی استقامت
وسیله ی وصل به شعورِ حقیقی
و دیدن مَحَبَّت ِ عالی ،است
،
من چه جوابی دارم برای تو
تو که خودت خوب میدانی
بیخود میپرسی
بیخود نگاه میکنی
باید بروم
کسی منتظر است
یک جایِ این جهان
که بی تاب
کرده مرا
او نیز گرفتارِ این تاریکی شده
همه ی دلها
می روند به سوی تاریکیِ جهالت باری که میدانند اشتباه است یا حداقل مطمن اند که کامل درست نیست ولی
روز بروز جهان خاموش تر میشود
تیره برق ها هم یک در میان روشن اند
میگویند انرژی در حالِ نابودیست
اما
فکر نمیکنند که خودشان مسبب اند
چرا
اکنون میدانند
کمتر لامپ ها را روشن میگذارند
اما چه فایده
باز هم جهالت
او که جهان از او انرژی میگیرد را در تاریکی گذاشته ایم
هیچ کس برای فقط او
کاری نمیکند
میمیرید مگر؟!؟
آقایِ ما
انرژی کاعناتِ عالم
تنها است
تنها که نه فقط
در تاریکی ای بسر میبرد که هیچ کس او را برای حضرتش نمیخواهد
آقا منفعت میخواهی؟زندگی؟آب؟نان؟حیات؟،
(او ).
،او، تنهاست
در تاریکی ای که هیچ کس به نفعش نیست دِل به این دریایِ تاریک بزند
آن هم در این نیمه ی شبِ سَرد
که لازمه ی رفتنراهش زیاد است
و .
دِل دادنش مطلق
حالا من میروم
دنبالِ چراغ
میروم
در راه،دعایم را بدرقه ات خواهم کرد
اما تو خودت باید دعا کنی
که رهروان راه
سرآخر
به منزل میرسند
اما
تو که نشستی و بیکاری به جز سربار ماندن رویِ دِلم چه برایم داری؟
بی نفرتم اگر؛
که دِل به دریایش زدم
شست
و رُفت
و
دِل را جلا داد
و .
دیدم دوباره گرفت قلبم
که تو نه در راهی
نه داری چراغی.
رجوع کن به دلت
مگر دِل نداری؟
خدا را که داری
دیگر چه نداری
در این شب که از نیمه میگُذَرَد
دعایی کن که از او استجابتی داری
حالا که هستی
گوش کن
که قرار نیست جای دوری بروم
می روم
صبر می کنم
تا تو نیز با #دسته_ی_چراغی بیایی
مطلب#مهدی_یاوری
#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج
#آقایِ_تنها
#یاران_کجایند؟!
#نیمه_شبِ_سَرد#بی_یاوری
#اُمیدم_گره_گشایی_اوست_اگر_چراغ_به_دست_باشیم
دیگر دلتنگی را نمیشناسم
یک روز بیدار شدم
و همه چهره ام را دیدند یک مُشت دلتنگی
می دیدند
دوباره خوابیدم
و من دیگر نشنیدم که چه گفت
دلتنگی را باید خُفت!
تا بیدار شوی
بعدش
بفهمی کابوس بود
دلتنگی حجمش اندازه ی یک خواب است
نه
یک کابوس
مثل اینکه هرشب کابوس ببینی و در خواب راه برویدر دلتنگی خیلی معیارها مشخص میشود
مثل عشق
که وقتی بیدار شدی
هم
آن
کابوس
ادامه
دارد
ولی دیگر دلتنگی را نمیشناسم
به یُمنِ عشقی که هنوز بخاطر می آورم!
ای کاش
پس از
این
بیداری
بیاید و بگوید خواب دیدی!چیزی نیست!
تا وقتی گاهی یادمان می رود عشق
خوابی
کابوسی
ببینیم
ترس بخوریم
و پس از بیداری به خاطر بیاوریم قلبی که سالهاست به خواب رفته
و ما یادمان نیست
و کاری با آن میکنیم که روز بروز بیمارتر شود
و قلبِ بیمار
سرایت میکند
به روحمان
و کابوس میبینیم
اما یادمان می رود
قلب تمام زحمتش را کشید
کابوس دیدیم
ولی باز هم رحمی به کلمه ی عشق نداشتیم!
و خداوند قلبمان
اگر کابوس
در ما متلاطم میکند
تو یادت رفته
که به خدای قلبت ظلم کرده ای
خطا هم نکرده ای اما
قلب را آفرید تا انسان بتپد
برای عاشق شدن
و خداوندِ او چطور نگاه کند به زمینیانی که عشق هم دریغ کردند و
دیگر از زمین رانده نشدند!
کابوس دیدند
امّا هنوز عاشق نشدند
و حیوانیتِ عشق چیست؟
جز رانده شدن از عشق
و انسانیت همان عاشق شدن است
بهشت آنجاستچه در زمین چه در آسمان!
باید منتظر میماندم فقط
تا چشم سومم
باز شود
عشق
من با عشق تعویض شوم
میتوان انتظار را تقدیس کرد!
که ناگهان
خدا نیاید پایین
که عشق
در جانم تعریف شود
و من عشق باشم
که خدا بودن در زمین
یک حیات طیبه است
خواه اگر برای تو مرگ بخواهد
تو پیش از گفتنش آرزوی مرگ میکنی
عشق
خداست
چه تعریفی ازین ساده تر؟
وقتی او را
او را
او را
بدون هیچ دیداری میبینی هر زمان
و خودت را هرگز نخواهی دید
ای خدای کوچکِ زمین
که عشق(خدا)
را دیده ای
پس از آنکه در آیینه محو شدیو تصویرفقط او بود
صداها او بودند
و عشق زمین و آسمانی نداردعشق هرکجا باشد
اوست
که عشق را راست میگوید
و سرانجام هیچ عشقی تلخ نیستعشق همیشه وصلت است به حقیقتی و معبودی و معشوقی که باید تا ابد پرستید
چون عشق پایان نمیپذیرد و جایگزین هم نمیشود عشق وسعت میابد در چَشمی که به حقیقتِ آن باز شده
به سَری که آن را پرستیده
و پایانِ این عبادت مرگِ خُداستو خُداوند ابدیستو عشق
و بنده ای که کافر شودزندگی میکند دیگر از خودش به هیچ دلیل و خاطری نمیگذرد
و بدون عشق
جهان چه خطرناک میشود
و دیگر امن نیست جایی که عشق در آن نیست
و ای کاش همه عاشق باشند
و این تجزیهاز عشق،تکاملیست نامحدود
و باید منتظر بمانم
براستی این خُداست که میخواهد منتظر بمانم
آزمونِ اوَّلی که در تمام مراحل سوال میشود!
هر کس تو زندگیش ممکنه با فراز و نشیب زیادی روبرو بشه که شاید هیچ وقت نمیخواسته
ولی مطمعنا قبلش یه روزی
تو دلش
از خدا
خواسته
بلهخواسته
اون چیزی که شما میخوایید دقیقا تقدیرتون میشه نه اون راهی که میرید
گاهی در زندگی آرزو میکنیم
شمع روشن میکنیم
باید منتظر بمانیم
صندلی را کنار میزنیم که بنشینیم
کسی می آید که باید منتظرش بمانیم..
اما پیش می آید که برویم
جبر زندگی مسیرمان را عوض میکند
اما
ما
اگر
واقعا
یک هدف مطمعن داشته باشیم
به راهمان ادامه میدهیم
میرویم
وقتی او میرسد با یک صندلیِ خالی مواجه میشود .
اما تقدیر واقعی ما اینجا رقم میخورد که ما میانه ی راه میانبری پیدا میکنیم
برمیگردیم
اما
ممکن است با یک صندلی خالی مواجه شویم
یا شاید هم یک نفر که با یک شاخه گُل آنجا روی همان صندلیِ خشک خوابش برده
تقدیر ما
انتخاب هاییست که ما هر زمان به سمت آن برویم هست
اما شاید دیر برویم
آنقَدَر
که در خواب بمیرد
ولی آنکه رفته تقدیر حقیقی ما نیست
چون تقدیر و حق هر انسان عشقی هست
که چشم به راه اوست
و بزودی به او ملحق میگردد
فقط لازمه ی این سفر
قلبی ست
که بتپد
که یادش نرود کسی که قرار بود به انتظارش روی آن نیمکت بماندوقتی رفت
او نشست روی همان نیمکتِ انتظار
گاهی مدام تلقین میکنیم به بدبختی
و بدبختی چیز عجیبی نیست
خوشبختی را به اطمینانِ خُداوندی تلقین کنیم
که شک در کارش نمیرود
بی انصاف نیست
و آرامش در آغوش خُداست
و اگر در دو راهی مانده که نمیتوانستی از جایت بلند شوی
و دلت قُرص نشد
بدان آن راه راهِ خُدا نیست
پناهِ او مادام که هست آرامش هست
پس راهِ خُدا را
و کارِ خُدایی را اشتباه نگیر
اگر جایِ خُدا بودی چه میکردی؟
این راه را قلبِ سلیمی مطمعن میداند
و راهِ شیطان و گمراهی بی شک راهیست که شاید آسوده باشد
و ظاهرِ اوضاع دلباب باشد
اما دریغ از آرامش
و کسی که آرامشِ باطنی را یک لحظه هم در آغوشِ پناهِ خُداوندِ خویش دانستهبه هر آغوشِ دیگری
و به هر گمراهی مبتلا شود
و به وسیله ی هر شیطانی تردید کند
بازخواهد گشت
چون
هر کس به مقصدش
که خُداست بازمیگردد
میشود در یک جا در یک قسمت از کره ی زمین خُدا را جُست
میشود خُدا را در آسمان دید
اما تا در زمین نیابی
در آسمان هم هیچکس را نمیشناسی
سِرُّالهِجر(در اتفاقِ طبعِ بیماری)
حال زارم را مپرس چون خوبم هنوز
از خداوند میپرسم از کویت هنوز
دِل بشُد کافر به خویشتن چون تو دید
شُکر گُفت و با جانانت همراهست هنوز
از سراپای تنم رنجور میگویم نرو
روح که بیرون افتاده از افسارم هنوز
عشق را جز درد این بستر نسوزاند به تب
گرچه بیمارم ولی دِلدارم هنوز
با خُدا هر شب به غیبت خواستم
عفو فرما این گناهی که اُمیدارست هنوز
راه هموار نبود و تا آمدی
دید داری میروی ،از کاسه ریخت ،دِل آب است هنوز
گرچه زود خوابم میبَرَد در این شبهای سَرد
دان که با یادت بیدارم هنوز
حال از من چه میپُرسی که جان
بعدِ تو از کهکشان افتاد و حیرانست هنوز
سیِر گشتم تا همراهت شوم
بین که تو نشناختی و در اغمایم هنوز
من از خُدا قول گرفته ام که یک روز خیالِ آینه ها را بشکنی
آیینه شکست و آنقَدَر سخت بود که در این خانه ی محبَس بیمارم هنوز.
مرا گرچه دگر به حضورِ تو التیام نیست
امّا به کلامی خبر بده از ساعتِ آمدنت،چون خُدا گفته اُمید داشته باشم هنوز
عاشق مگر میشود به حضوری تمام کند فراق را؟!
وقتی هنوز بیشتر به شناختنت کنجکاوست هنوز
با عشق میا که عشق نمی آید
باید نور شوی در هلالِ جان و تنم،چندیست ز آغاز اشکها خفقانی کورم هنوز
چَشمهایم رمق میخواست و راضی شُد به خود
کور باید شُد،ولی مُشتاق میمانم هنوز
این خودخوریِ تلخ،چنان،شیرینست
که دعا کرد فرهاد نیاید هرگز
دِلِ تنگ بهانه ی خوبی برای فراموشی نبود
میروم ولی دُچار به اُمیدت زنده ام هنوز
دلواپسِ حالِ دگرگونم مشو ،چندیست
از ابتدا آموختم فارغ ز دنیا باشم که دورت میگردم هنوز
عاشق کرده مرا بعد از عاشقانه مُردَنَم،
دلواپسم که تیشه بر سنگ میزنی هنوز
چقدر دلت بزرگ بود و اکنون یقین کردم
شوقی نبوده ز تو و بازیِ دنیا ،ضعیفه کُش است هنوز
بگذشتم و دگر مدارا ز تو مرا حاجت نیست
اما میسوزم از خیالِ جهنمی که بپا میداری هنوز
دیگر نمیشناسمت و این ریا چه خنده دار بود
بازی دنیاست که ما را مضحکه میکند هنوز
با دل شکستن مرا نهیب زدی که دور باشم
اما تو دوری و من چشم میدوزم به درب هنوز
در قلبِ من هر لحظه سالهایِ بعید است
ساعتی که در تاریخِ قلبت به ابَد مانده است هنوز
از صحبتِ دلم ،دلت چه میشنود؟
امّا،حسود؛دِل،به کوچه ی چپ زده است،هنوز
این مکالمه ی من و خُداست،در تصورت
تصویریست که ندیده ای هنوز
هرگاه دگر قصد عشق نمودی اینبار به خودت نهیب بزن
عاشق نباشد کس،که عاشق فرهادست هنوز
فرهاد بودن اگر مُشکل است باور کن
عشق مُحال است به این افکار هنوز
صبر ز شیرین و کوهکن ؛فرهاد
عشق متاعیست که خط میخورد هنوز
چوبخط عشق پُر است ز بی وفا
کُن استغفار که دروغست عشق کجا و بی وفایی کجا؟!که نصبتی ندارند به شُکرش هنوز
دیشب ندانی من به چه تبی سوختم
دِل سِپُردم به خُدا،به رهنمونِ فرهاد که سِر او عشق است هنوز
شیرین بودن اگر این تب است به صبر مداوا میشود
با یک چراغ بیا و عشق،آنقَدر خیره شُدم که خوب نمیبینم هنوز
یادت بِشُد رازهایی که گفتم به تو
چون عِشق رازیست،که نباید گُفت هنوز
من هنوز یکی از آن ضعیفه های محبوس به اذن پدرم
که با تو مرا عهدیست که خودت نمیدانی هنوز
باید شوم کافر که اگر مروت نکنم
چون یارِ حق من نیز گذشتم ز تو و افسوس که بخشیده ام هنوز
اما وفای دوست تو چگونه بجا آوری؟
رفتی و خیره ماندم و خوب نمیبینم هنوز!
بیمار به مرگ رِسَم خوشترست
چون اسباب زحمتت بوده ام هنوز
این غَم نه غَم است نه حالی دگر
بدبخت ز جوانه ی خلقت بسته مرا هنوز
بیماری و ضعف به یک طرف
روحی نمانده که ز خود در آیینه نیز استقبال کُند،هنوز
من چرخ گردون دنیا را دیده ام
چرخیست که خُدا میزند و آدم فرار میکند هنوز
بدبین نمانده ام و دُنیا را دیدم
که رحمی ندارد به خویش و به خویشتنان هنوز
این چرخ هم گُذَرَد و ما نیز مانده ایم میانِ این همه اصوات
قلبی است به سینه ام که دعا میکند برای هدایتت هنوز
شاید که مستجاب شود و هدایت شوی به عشق
چون عشق هدیهء سِردانانست هنوز
همراز با خُدا اگر تو فهمیدی سِرِّ این راه باز آ
گرنه الطافتت به عشق جز ندانستنش،گناهست هنوز
خموش باش میدانم چه خواهی گُفت
شک نزدیکِ کفرست هنوز
جایی که خُداست نورست و جایی که بشر،ظلمت
ظالم عاشقیست که بندگی نمیکند هنوز
انسان اگر دیدی و خُدا ندیدی یقین بدار
این عشق نیست، ز هوس ابتر است هنوز
انسان مُحالست به عشق وفا کند
وقتی به عاشقش بی وفاست هنوز!
در ذات خلق خُدا میجوشد و می ریزد
چون باطنش به ظاهرش تراوش کرد
کِتریِ دِل اگر مست گردید باید مُرد
سرما و جوشیدن هر دو اسباب اند(وسیله امتحان) هنوز
عشق جوشید و بیمار خُفته ام در بستری خُشک
رنجور ز زکامی که دِل برون می آید هنوز
دیگر سخن گفتن چه حاصل که آنچه نباید گفته شُد
باید که عشق یادبگیرد که خود درمانست هنوز
من توشه بسته ام و قصد سفر ندارم چنان
پیکی خطاکاراست که دیر میفرستد پیشکاری هنوز
با عشق بازی مکن که عشق بازی کند تو را
با یار بندگی جوانمردانه است هنوز
هجران مرا به سود که دلواپسِ عشق
تا کِی به سنگِ دلت سنگ میزنی هنوز؟
عشق مُرده است سالها پیش همان دَمِ مرگِ شیرین
فرهاد بیا،و عشق بجا بیاور قربتاً الی العِشق(خُدا یعنی با ذات و حضور کاملِ روح)،که دِلست ،سِرِّ آفاق هنوز
هِجر خطاییست که دِل اندر جان رود
دلواپسم بر مرگِ جانانَم، هنوز
گر عِشق بمیرد بگو هیچ نباشد به عالم
شاید ز هِجر ،عِشق بخواهد جان بگیرد هنوز.
دِلِ آدَم گُلدانیست،
تزیین شده بر تاقچه ی یک اتاق
دست میخورد
و بند به بند میشکنَد
و تو میمانی و یک حسرت و آه؟
نه
دور می اندازی
گُلدان را
و چقدر انبوه است تزیینِ اتاق!
آه
گُلدان افتاد و شکست
کمتر از آنی
دِلِ آدم شکست
همه گفتند دِل بگذار کنار تا خوب شوی
.
و دگر تاقچه خالی شده بود
از عِطر
از عِشق
و منظره اش هست تا ته دلتنگی ها
و چه بی تابی بی رنگی شده این خانه ی آدم ها
دِل میکنند
شیشه هایش را هم پهن در کانونِ اتاق
آه جمع شد در سطلِ زباله
دل شده بازیچه ی آدم ها
و تنی که عاری ز دِل است
گرچه نه سیاه
شده بی رنگ ترین اندوه ها
و به آن تاقچه بعد هر چه بگذارند
میشود
آماده
برای
عاقبتِ
آن
گُلدان
آه گفتیم شکست کمتر از آنی و
برای آنکه شکست
و چه عُمقی تَهِ دلتنگیِ گُلدان افتاد
رنگِ تاریکِ اتاق بود
و صِدایی
بی درمان
مشکنید دِل
که به آهِ گُلدان
خانه از زینت و زینت و زینت افتاد!
آه که اکنون دوره ایست که حتّی
نیستند
بندزنها
دِلِ بی رنگ در این خانه به نوری خوش بود
ریختندش دور
چون شکسته بود!
یکبار میروی و چشمها فکر میکنند نیستی
فقط خُدا دیده است
تویی را که هر چند قدم برمیگردی و پشت سرت را نگاه میکنی
دیگر
نیستم
پنهان میمانم از نگاهی که تا پا در جاده گذاشت
پایم سُست شُد
روحی که وا رفت بر تن خویش
و تو
گمان کن
دِلی نیست در مندِلی که فراموش کرده اشک ریختن را
و به بُغضی حرف میزند که برای گوش های اطرافش عادی شُده این صِدا
بُغض اسیرست به نگاهی که خمیده شُده و همه دیدند خوابیده اُمیدی که فراموش کرد دِل میتپد که باز دوباره پا بگیرد
برگردد
و بداند کجای نگاهش افتاده ام
و کِی بِخواهی بدانی که کجای نگاهت افتاده ام
تو پُشت سرت را نگاه میکنی و
دلم
را نمیبینی
دید دِل دِل میکنی چشمهایم نتواست ببیند
خمیده شُدند
خوابیدند
همه دیدند که چشمهایم خوابیدند!
شاید فقط شاید در خوابی
نبینم سر برگردانت را
و صِدایی که مرا از خواب صِدا میزد
و واقعا هم داشت صِدا میزد
تو
در خوابی که شاید اینبار که چشمهایم خمیده شُد
دیگر براستی بخواب رفته باشم!
این خواب
را نمیدانم
چندمین پلک زدنیست
که دِل
دِل است هنوز
و چَشم هایم باز میشود برای جواب دادن!
پس از تلقینی که بدانم آیا خواب است یا بیداری!!
در این خواب و بیداری که نه من میبینم
نه تو
خُدا دیده
و دِل را بیدار کرد از صِدایی که
در خوابِ شیرین .فرهاد را دیده
دِلی که اُمید را فراموش کرده بین قدم هایی
که دِل دِل میکرد
ولی میخواهد بخوابد شاید دوباره خوابی ببیند
شاید ببیند شیرین،
فرهادش را
در خوابی که دوباره دِل داد
و
از خواب برخواست
#خوابِ_شیرین
#چشمهایی_که_خم_شد_ولی_نگاه_میکند_قدم_هایی_که_هیچکدامشان_تیشه_ای_ندارند_(نشانِ_فرهاد)
#دِلدادگی_های_مُعطَّل_بین_شلوغیِ_مردمی_که_شلوغ_کرده_اند_بین_من_و_تو_را_تا_نه_تو_بببینی_و_من_چشمهای_خمیده_ی_دلواپس_را_
#اینهمه_جنگ_و_جدار_چه_میخواهد_از_جانِ_من_از_تو_از_دِلدادگی!؟
#حرف_و_حدیثِ_این_مردم_بین_دِل_دلم_را_میزند
#میخواهم_بخوابم
#تو_صِدایم_کُن_در_این_خواب_هیچکس_صِدایت_را_نمیشنود_که_حرف_بزند_تا_من_صدایت_را_نشنوم
#در_خوابِ_شیرین_هم_انگار_آدمها_فرق_میکندد_صدایت_را_شنیدم_ولی_داد_زدند_گفتند_چرا_خوابیدی؟؟!
#حتی_نمیتوان_چشم_بست_همه_حواسشان_هست_که_خواب_نبینم!
#تو_به_خُدا_بگو_مردمِ_زمین_را_خواب_کند_من_برای_استجابتِ_دعایت_آمین_می_گویم
#خوابی_سخت
#همه_چیز_در_خوابِ-شیرین_حقیقت_دارد_زندگی_ای_که_انگار_خواب_است!
#خوابِ_شیرین_فرهاد_میخواهد_تا_انقلابی_کند_شاید_که_زنده_شود_ازین_خوابِ_مرگبار
#خُدایی_که_ناخُدایی_بفرستد
قلبت را بگیر.
پُر از سیاهی آن بیرون منتظر توست
لقمه ی حرام مثل تیزی در قلب انسان ها فرو رفته
و
امان از قلبِ زخمی ای که حتی نمتواند از تیغه های غل و زنجیر و حصار کرده رها شود
مگر به خلاصی
مگر به آب شدن قلبش
آه که در این دوره ی آخرامان
قلب مومن اگر نخواهد در چنگِ حرامی ها باشد باید ذوب شود
باید ذوب شود
باید ذوب شود
قلبت را بگیر.
دُنیا سیاه است
مردمان هم خر را میخواهند هم خدا را
و خودشان نه مالِ خر هستند
و نه مالِ خُدا
نقاب ها را بر رُخ بیفکنید
آماده ی سفر شوید.
دُنیا جایی برای ماندن نیست
باید گُریخت
از چهره ی فریبی که زر میماند
اما تیغه هاییست
که
وقتی برید
آنوقت
قلبت سیاه می شود
قلبی که دیگر هیچ سفیدیِ را حتی نمیشناسد
و چگونه ضربان بزند
میان این همه سیاهی
و حسرتِ فانوسی که با خود نیاوَرد
قلب هدیهء خُداست
برای نجاتِ او از گُمراهی
و حرام دریچه ی قلب را خواهد بست
قلبت را نگه دار
میانِ سینه ای که هنوز نور دارد
بشتاب به نوری که هنوز به نورِ چشمت میآید
نوری که دور است
اما
این حوالی
و این نزدیکی ها
را
یکمی دیگر بمانیم
سیاهی میآید
.
باید رفت
باید گریخت
باید حرام و حرامی ها را کنار زد،
خُدا
پُشتِ این پرده ی ضخیمِ خاکالودِ دُنیا
به بنده ای نگاه میکند
که
هرآن ممکن است از ضخامت این پرده های سنگین بپندارد نوری
نمیتابد
و کسی آنسوی پرده منتظر نیست.
و خُداوند همواره مُنتظر است
فقط
از پُشت پرده های وابستگی
از دُنیا بیرون آ
خُداوند همین جا در قلبِ توست پس پرده ی قلبت را اوَّل کنار بزن.
حتّی در عمیق ترین تاریکی های شب هم دقیق بنگر
آسمانِ شب هیچگاه خالی از ستاره نیست
ماه می تابَد
و روزها روشن خواهند بود
و پُشتِ همه ی این انوارِ آسمانی
نوریست
که جنسش فرا آسمانیست
نوریست
که نه تو میدانی چیست نه ستارگان.
و خُدا را همه خواهند دید
نوری را که همواره می تابَد
اما در حجمه ی سیاهی
و تحملِ شبی سخت
دیدن نور چشم نمیخواهد
دِل میخواهد
و قلبی که
از سیاهیِ تابوی دُنیا بیرون آمد
و نور زمان و مکان نمیشناسد
زمانش بی نهایت
و مکانش همه جاست
و فقط باید پذیرفت
و دِل زد به تاریکیِ شبی شاید ترسناک
باید رفت
باید حسرتِ ستارگان را شناخت وقتی روشنی شان را تو میبینی و خُدایش را نه!
نور باش اما نه غرق در ستاره نه روز
مثلِ نور باشد
آنکه حقیقت است
آنکه نور وجود انسان را عَبد میکند نه ذلیل!
و این سیاهیِ پِی در پِیِ شب
دلم را بُرده
من نورِ خُدا هستم و اگر نبودم خلق نمیشدم
در دُنیایی که دست برگردن خویش گرفته به تباهیِ خودش،
و به نور زدن این پا آن پا کردن ندارد
این مقصد گرچه بی مکان است
گرچه تردید است
امّا نور است
نوری که می رود
و نور که اگر بماند
و اگر بایستد و تماشا کندنور نیست
نور بودن ،خداوندگار بودنِ در دُنیاست
و شکستنش
در آیینه ی خُدا!.
گُفت دَردُ دِل کُن که سَبُک شوی
امّا به جُرمِ بلایش
فسون ریخت
دِل از افسار شِکاند
سنگینی اوفتاد و دردُ دِل را
به که گویم که خیالِ حیله مکند؟
دردُدِل کردم
رنج ،سَبُک بود
افسارِ دِلم به همان بند ِ سبُک خاطر آسوده بود
از بلایی که حدس زدم
بر دلم نشست
ای یار دیگر صحبت از بلا مکن
تلقینِ بَد کجا و جادو ی حُقّه بازان کجا؟
این راه را سخت است و غریب
باید خوش داشت
و همه جا دَرَش به خُدای سازنده اش اعتماد داشت
دردِ دَردُدِلی بر دِلم نشست که
من از درد گفتم و قاضی کنایه زد!
درد هست و خُداوند این میان دریست برای رفتن از درد
پناه میبرم به خُدا از شَرِّ گوشهای خسته
و آدم هایی که وقتی باهاشان صحبت میکنی نمیدانی این درد را به کُدام دِل بگویی دردِ دِل نشود بلکه
دِلِ دِل!
و درد ازین کلمه ازبین رود.
#پناهی_جانانه
از عِشق چه میگویند
این هرزه گویان
وقتی عاشق زبانش عاجز میماند در توصیفش
و عشق چیست
جز کابوسی
جز سکوتی
و جز سِرّی که عاشق و معشوق هردو دانند و اما ندانند!
مظلوم ترین ناشناخته ی عالمعشق است
که همدیگر را به این کلمه هر چه بیشتر صِدا میکنند بیشتر نبودش را میتوان فهمید
عشق را نمیشود با هر زبانی خواند
عشق باید ناشناخته ای بماند
رازی میانِ عاشق و معشوق فقط!
که ایشان هم ندانند جز معشوقِ یگانه
که بداند
چه در جانِ معشوق
و چه در روانِ عاشق می روید
این گُل ،هرز نمی رویدعشق اصول دارد برای روییدن
میانِ زمینِ خُدا
هرچند در کابوسی که بجای باران گریه کند
مگر نه اینکه گریه ی او بیشتر برویاند عشق را؟
پس از هر کابوس جیغ مزن!
زبانِ عاشقان سکوت است!
در این زمین نمی شود کسی را خبر کرد که عشقی اینجا هست
بُگذار وقتی درختی تنومند شُد همه غبطه خواهند خورد به سکوتی
که صِدایش که نه
شاخه هایش به هفت آسمان کشیده است.
اشک در چشمانم حلقه میزند
من این بی تحملی را هر لحظه دارم طاقت میاورم
تو
باز هم قرار نیست فراموش شوی
انگار تا ابد همه تا من را میبینند دربارهء تو کنجکاو میشوند
دوباره روز از نو روزی از نو
اشک قفل شده گوشه ی چشمانم میان ریختن و ماندن
میان گریختن و جاری شدن
میان .
و وقتی تو قرار نیست پاکشان کنی آبی به دست و رویم میزنم آب از آب هم تکان نمیخورداصلاً معلوم نیست دیگر!
طاقت می آورم ولی این من نیستم که دارد انتقام میگیرد زمانه است که بو عشق در اوفتاده است
دقیقا نمیدانم از کِی
اما میدانم خیلی ها از عشق گِله دارند.
البته خیلی هم نیستند
همانها هرچند که بودند هم سر گذاشتند به کوه و بیابان
تا دیگر خودشان نباشند هم
کسی که ذاتش درامیخته با عنصر عشق است
و برای عاشقی آفریده شدستعشق را چگونه انکار کند؟
چگونه فراموش کند؟
حال که هر عشقی پس از آن هم اینچنین داند که غریب ماند
پس در کوی و بیابان نهد
حاشا که عشق را با دنیا چه نسبتی؟!
و اشک در چشمانم دیگر نمیمانند
باید بسرویند برای تو
همان حواله ی آبِ پُشتِ سَرَت!
و عاشق نماند مگر به عاشقی
و عشق اگر نماند عاشق را از حال مپرس
که مُحال است زنده ماندنِ او
در این سرای گریز آدمها از عشق
باید از عشقی آتشین سرود
و گُفت که سوختن دَرَش ،کم خُنَکایی نیست!
سَخت دلگیرم ازین دوباره مُردَن!
پس از آنکه چشمهایم تو را دید خواستم زنده بمانم
زنده شدم
اما حال دوباره مرگی برایم قلمداد میشود
در درونِ رگهایم
در سینه ام که از هوا خالی میشود
در نفس تنگی ای درمان شده که دوباره برگشته است
دلگیر تر از من مگر میشود؟
چه کسی این مُردَن را دوام خواهد آورد؟
که پس از بازکردن چشمهایم
پس از دیدنت
چشمانم را دوباره ببندم و بگویم
این یک کابوسِ شیرین بود!
در این دلتنگیِ عجیب که به مُردن سرایت میکند!،
حال پرسیدنت کارِ دشواریست
وقتی چشمانت بامن حرف میزنند
ولی مجبورم انکارشان کنم
نمیدانم#شاید_این_انکار_بیشتر_حقیقت_دارد
این چیزیست که همه دوست دارند اینطور فکر کرده باشم!
تو نیز چند روزی صبر کن
بگذار
تا طلوع کند عشق
بگذار این شبِ دراز بگذرد
بگذار پروانه ها سر از پیله درآرند
بگذار جهان از خواب برخیزد
تو نیز صبر کن
دندان به جگر داشته باش، بیشتر!
آخر خیلی وقت است پروانه ها در پیله مانده اند
روزی که خورشید دیگر نتابید
،آن خسوف
آن فراق
عادتشان داد به تنیدن.
پروانه ای را به شوقِ بال زدن در پیله طلوع کرد
دیگر تنید و تنید به دور خویش
دیگر طلوع نکرد
قلبش دور ماند از دریچه ی نور
بگذار
بندها باید از سرش بیفتد
اما#به چه شوقی؟،
کافی نیست صدای صبح
برای پروانه ای که با هر صدای تو..
سر از گوشه ی پیله بیرون می آورد
و نور نمی دید
کافی نیست دیگر حتی#طلوعِ بیرون
چندی صبر کن
شاید بند هایش از سرش بیفتد
چندی به جیرجیرک ها بگو بلندتر بخوانند
تا بدانم وقتِ رهایی را
#آنقدر خبر بَد شنیده ام (،خیال میکنم) فقط، خوشبختی را
#صبحایی که امیدم در پنجره ی همین اتاق کور شُد
#کاش چندی تو نیز پروانه شوی و من شمع!
#خداوند عشق را به پروانه هایش می آموزد
#اینبار تو طلوع کن، بیشتر،تا پیله هایم آتش بگیرند
#پروانه ی محبوس
میخواهم بُگذَرَم ازین پاییزِ ریاکار
که در ظاهر آنچه میبینی خوشی زده بجانش!
چند روزی صبر کن تا این پاییز بالاخره تمام شود
و از این حالِ دوگانگی رها شوم
از پیله ی پاییزی ای که دورم پیچیده اند
باید یک به یک نخ های تنیده به دورم را رها کنم
آسان نیست.
باید منم حرفی برای گفتن داشته باشم در این نفهمی پیله های خسته .
باید بفهمند که قرار است رها شود روزی،
پروانه ای که
برای پروانه شدن در پیله آمده
نه برای در پیله ماندن!
بگذار تا تمامِ برگهایِ وجودم
و آخرین برگِ اُمید بریزد
و عاشقانه نیایم
و دوباره عشق را عاقلانه تدبیر کنم
پس ازین فصلی
که خُدا به ترتیبی قرار داد
تا پس از آن
در حیرتی سرما زده ی خُشک
بزرگ شوم
و بزرگتر
و جوانه های خوش طبع در من برویند
تا عادت کنم به فصل های روبرویی با مردمی بیشتر از چهارفصل!
تا زنده بمانم پس از رنگ عوض کردن فصل ها!
تا دلنبندم به فصل هایی که میدانم می آیند که بگذرند و من باید به گذشتن عادت میکردم
تا تو را
اگر میخواهم ببینم
در جاده بمانم
در مسیری که
تو از آن عُبور میکنی
مگر که در این عُبور و مرور ها
تو فصل نباشی
زندگی ای باشی که فصل هایم در تو نقش میبندد
و من در تو زندگی کنم.
در کنارِ همهء دغدغه هایِ زندگی
من دغدغهء دیگری دارم
بنام عِشق
حروفِ مقدسی که مجنونم میخوانند
و من به این جُنونِ پُرافتخار! دُچارم
در هر شبی که اشک همخوابه ام میشود
و هرروزی که با یادت راه می روم
می نشینم
بلند میشوم
صبحانه میخورم
لقمه دستت میدهم!
با من از دیوانگی حرف به میان نیار
که مجنون هم ،بیچاره مجنون!دوباره جُنون می یابَد
در هر سویی که من میتوانم وجود داشته باشم
شعری
برای توست
و سایه ای در روانم
و قدومی در این پُرسرو صداییِ اصوات که گُم اند
و تو اما همه ی این شعر را میدانی
میخوانی
و تویی دغدغه ای که زندگی را پُشتت جا می گُذارم هر دفعه
و اما تو ،تو کُجایی
در این راه
در این نقشه
که هر دفعه خواستم پا بُگذارم به به راهت،
بازماندم از سخن
و تنی مریض
بازماندم به فراموشیِ راه
راه ها را گُم می کردم
همه جا شبیهِ هم میشُد
میماندم
سَرَم گیج
و دِلم ماتم
آری ماتم
آری ماتمِ خیره به چشمانت که دست و پایم را گُم میکنم
نمیدانم شعرم را چگونه بخوانم
و اما میانِ این همه چَشم پیدا کردن نگاهت،سخت.نه سخت نیستتو زودتر میبینی و سُراغم را میگیری
و اما لقمه با خودم بیاورم از همان لقمه های خوشمزه ی مخصوصِ خودم!
به کدام دستانت بدهم
و با کدام دستم!
و پُشتِ خیالپردازیِ لرزِ دستانم شعریست که برملا شُده
از حقیقتی مَحض
از ازلی که چشمم دید چشمانت!
آدم باید از آدمهایی که دوستش دارد تشکر کند
به نظر من هر روز تشکر کردن هم کافی نیست
مدام باید شکر گزاری کرد
شکر گزاری باعث میشود
دوست داشتنمان را آنها و البته خودمان بیشتر باور کنیم
بعضی مواقع پیش می آید که ما از یک نفر انتظار داریم که از ما تشکر کند چون دوست داشتن صرفا کافی نیست انگار یک لباس نویی را بخریم و سالها مقابل چشمانمان بیاویزیم تا ابد نو بماند
تا همیشه جلوی چشممان باشد و حالمان را خوب کند
ولی یادمان می رود شکرگزاری کنیم یادمان می رود که لباس در تن آدمی زیباست نه مقابل چشمانش
دقیقا مثل یک عاشقی که میخواهد هر کاری کند تا بچشم معشوقش بیاید
ولی اصلا مسعله بچشم آمدن و نیامدن نیست
مسعله اینست که ما کارکردهای همدیگر را اشتباه فهمیده ایم
آدم ها عشق را ثنا میگویند
اما نه عاشقی را میدانند نه عاشق را
عشق را میخواهند مثل لباسی که داشته باشند
اما باید یادبگیریم
عشق لباس نویی است که وقتی در آدمی بوجود می آید و به تن او میدوزد همزمان که میتواند او را زنده کند توان فرسایشش را نیز دارد باید یادبگیریم که لباس نویی را بپوشیم که مراقب آن باشیم
لباسهای قیمتی براحتی خریداری نمیشوند حواسمان نباشد لکه میشوند و حالا دیگر حتی خودمان هم تماشایش نمیکنیم!
بهمین راحتی!
پس قدر عشق را بدانیم
و قلبمان را به عاشق واقعی خود یعنی خداوند
هدیه دهیم
این به معنی پایان یا مرگ ما نیست
بلکه به معنی این نیست که عشقی زمینی نباید در قلب ما وجود داشته باشد
وقتی قلبت را هدیه کردی
خودش میداند و قلبت
آنوقت میدانی چه گفتم!
شکر گزاری یکی از بهترین عنایات خداوند به ماست تا یادبگیریم بندگی کنیم
و گرنه مسلمانی را خیلی ها علم کرده اند و باعث شدند تا خیلی دیگر از راه اسلام خارج شوند
شکرگزاری عشقی هست که بجای می آوریم
هر روز
چند مرتبه
سر سجاده،
چه این سجاده برای اقامه ی نماز باشد
چه نگاهی پُر تمنّا
سجاده ی خدا همیشه باز است
فقط
شاید باید گاهی آن لباس نو
لکه شود
تا بدانیم
چه کرده ایم!
اگر قلبت را به خدا سپردی
دعا
کن
که نگهش دارد مدام دعا کن
چون حتی اگر غفلت هم کردی باز یک دل تنگیِ سیر
کافیست
تا دومرتبه عاشقت کند!
تا این لباس لکه شده بشود خاطره ای از تعصب خدا
نه که عشق را برگرداند
بلکه حادثه ای تا بخواهی ببینی!
ما از آدم ها انتظار نداریم که از متشکر ما باشند
حتی بد و بیراه گفتنشان هم تاثیری ندارد
مگر اینکه
از یک آدم عاشق جز عاشقی انتظار برود!
عشق گاهی باعث میشود بیشتر از عاشقیِ دیگران از آنها انتظار داشته باشیم
ما قدر و اندازه ی عاشقی هیچکس کس را دقیقا نمیدانیم ولی این را مطمنم که او که عشق را تقسیم کرد عادل ترین بود
و او که عاشق تر است
وما
باید بخشنده تر هم باشد
پای عشق که در میان باشد
آدم عاشق خودش را میگذارد کنار هر چه دارد حالا هرچقدر هم کم
میماند و خدای خودش
میماند به انتظار
آدم عاشق فقط چشمش به دهان خدایش است!
بی معرفت نیست میداند او عشق را روزی اش کرده است
میداند برنامه ای بوده
تا رزاق را بی واسطه بنده شود
آدم عاشق را گفتم بخشنده است
اما اگر پای بندگی اش را فلج کنید
عشق را میبخشد
خوب هم میبخشد
عشق وفادار است
صبور هم هست
اما تو خودت فکر کن کسی که از پا در میاید
با کدام دل بایستید و از عشق بگوید؟
نگو عاشقی که عشق را میبخشد شکرگزار نیست
او میرود
تا
فقط خودش را زنده کند
میرود تا امیدی را که از او سلب کردند را زنده کند و برگردد
میرود تا پایِ عاشقی اش موقع وصال لنگ نزند
خسته نیست نا شکر هم نیست
جایی برای عاشقی نیافته
تا زیلویش را پهن کند!
تا یک دِلِ سیر از تو انتظار داشته باشد
و تو بفهمی که آنهمه انتظاری که از تو داشت
حتی از یک نگاه شکرگزاری هم آسان تر است
تا عشق را به تو بفهماند و برود
تا شکر گزاری یک بیتِ نا تمام بماند
که بعد از این همه بیایند
و
هرگز تمام نمیشود
این مفهموم!
شُکرگزاری معنای واضحی ست بر اینکه،#هنوز_زنده_ایم،#هنوز_عاشقیم
#یک_موفقیتِ_دو_طرفه برای اثبات عاشق بودنمان!
آرامم کن
ای عطری که در فضا پیچیده ای
من آرامش ابدی ام را از تو انتظار دارم
از تو که خداوند
تو را برای آرامش من و امثال من
فرستاد
،مگر جز عطر نرگس ،زمستانم شفا دارد؟
تو را از عطر بهشت خود
فرستاد
و
زمین بوی تعفن
بوی گناه
و دلشکستگی میداد
تو برگرد دوباره
ما از زمین مهاجرت خواهیم کرد،
ای دلیل
و ای آرامش حقیقیِ انسانیت!
درست است که زمینیان جایی برای تو نه ساختند
و بوی آلوده ی زمین را نتوانی تحمل آورد
اما
بعضی هایمان
این زمین را بدون ظهورت
تحمل نخواهیم کردآنهایی هم تحمل میکنند بُلُف زده اند!
بیا و آرامش بهشت را به عطری
رد شو از زمین
تا
یک دقیقه هم که شده
آرام بگیرد،
دیگر نمیتوانم بگویم که قرار است زمین روزی مه شود تا زمینه ی حضورت باشد
این زمین خراب شد
آبادش بنما
که
هجرانت
،تهوعی سخت است بر صحنه صحنه ی دیدنِ این خاک
که
غریبت کرد
و ما آنقَدَر غریبه شده ایم
که به انسانیت هم دیگر هم شک میکنیم
چه برسد به شناختن موالی خود
در این درماندگی!،
در این زوال انسانیت!،
در این روزهای تاریک!،
در این زمستانِ استخوان شکنِ چهارفصل!،
عِطری میخواهم
از نرگسِ نگاهت
تا
به نور دیده گانت
از این یخبندانِ پُر سودا
من نیز نور
گردم
و گرم شود دستانم.
و مست از عطری که شفا آن است
و نرگسش بهانه است!
#مطلبِ_حِزنُ_الفِراق!
#ظهور_به_زمینی_غایب_چگونه؟!
#عَصریِ_غروب_کرده
#تنهایش_نگذاریم_دیگر_بس_است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یَابن_النَرجِس!
#مطلب_مهدوی
#فراق_پس_از_فراق!
#هِجران_تمام_میشود_اگر_به_خودمان_برگردیم_و_مُنتظر_نمانیم_قدم_بگذاریم_برای_یار_بودن
آنروز هوا چه سنگین بود
فکر کن حجم احساسی را که درون یک سینه میخواهد نفس بکشد
ولی درونش حبس شود
خفه آلود نابلد شود نفس کشیدن ساده را
میداند نفسش نه حالِ او را جا می آورَد نه در حجم بی نهایتِ اکسیژن به چشم می آید
فرو میخورد احساسش را
نفَسش را
هوا تنها شدنش را حبس میکرد
اما سنگین بود
انگار تمام آنهمه اکسیژن ،در برابرش قد خم کرده بود و کمبود آورده بود
مه آلودی خفه آلود!
من نمیدانستم چه شده
اصلا وقتی در تلویزیون،برنامه ی (سلام صبح بخیر)!،شنیدم
،خنده ام گرفت
نه بابا! اشتباه شنیدم
یعنی چه؟مگر میشد؟
یعنی انگار بین این همه آدم ،رفتن آن یک نفر
اینهمه تنهاترمان کرد؟
نمیدانستم و نمیتوانستم گریه کنم؟
مگر میشد که باور کنم این یتیمیِ عظمی را!
نه
خیلی توی دلمان خالی میشد
گفتند مراسم و راهپیمایی وووو همه گذشت
اما
هنوز باور نمیشود کرد
باور نمیشود کرد
چون او هنوز هست
این باور نکردن شاید
غم آسمان بود
که گیر کرده بود در چشمانش
اشکی که نه میدانست و نه میتوانست چطور جاری شود
اصلا جای جاری شدن داشت یا نه
اما دوباره باید باورمان میشد
باید برای یتمییمان هجله میزدیم
که او هم آسمانی شد
و چه خوب هم رفت
همانگونه که آرزویش را داشت
اما او رفت
خوشبحالش هم که اینگونه رفت
اما
ما چه کنیم که هربار بار یتیمیان را بر دوش هایی
خمیده تر از قبل تحمل میکنیم؟
میتوانیم تحمل کنیم راستی؟
(باید)،تحمل کنیم!
هرچند دشوار
اما توکل بر الله عزَّ و جَلّ
#ادامه_دهنده_ی_راه_او_باشیم
#سردار_حاج_قاسم_سلیمانی
#عمودی_بیایند_افقی_برمیگردند
#به_همین_زودی_خون_پایمال_شده_ی_حاج_قاسم_را_فراموش_کردید؟
#آسمان_زودتر_فهمید
#اشک_برای_یتیمیِ_این_روزهای_ایرانِ_اسلامی
#به_آمریکا_باج_ندهید
#ضد_صیهونیست
#انتقام_سخت_از_پایمال_کنندگان_خون_اسلام
#اخراج_سفیر_انگلیس
#زنده_باد__ای
#توکل_بخدا
#مشت_محکم_بر_دهان_خاعنین_اسلام_و_وطن
#وای_بَر_مردم_فراموشکار
#نیازمند_تعهد_ملّی
#سلیمانی_ها_سلیمانی_بمانند
#اندکی_تامل
#خدا_را_در_همه_ی_امور_در_نظر_بیاوریم
#توسل_به_شهدا
#ضد_فتنه
#آسمان_عزادار_است
#ذکرِ_سلام_سردار
خانه پُر بود از ترس،از تاریکی،تنهایی
خانه بود ولی خانه این نبود
،
خانه تاریک بود،
امّا
نور از حاشیه ی پرده خودش را میکوبید
و
توان تابیدن نداشت
خسته برگشت
نور دریغ کرد
و خانه تاریک شد
تاریک تر از قبل
خواستم بروم دست بلند کنم پرده ها را بزنم کنار
جانم پُر شُد
کمرم از درد،دستانم از درد،شانه هایم از درد،دلم از درد،زبانم از درد،
چشمانم پُر شد از اشک،
خنده هایم پُر شد از تناقض،
لباسم پُر شد از دوختِ رفوع،
حنجره ام پُر شد از سکوت،
احساسم پُر شد از سیلی،
روانم پُر شد از خواب،
از چشم بستن،
از
دِل
، بستن!
چشم بستم!
تاریک شد همه جا
جهان خُفت،
بی سَر و صِدا
و صبح
از خواب برمیخیزیم
به همین منوال
هربار که پرده ها را باد میزد
میدانستم مُنتظر برخواستنند
تکان میخورد پرده ها،
پنجره ها،
نور،
،مُنتظرِ مَن بودند آنها
باید از جایم بلند میشدم
خودم را تا
تا #اُمید
برسانم
چیزی که اگر نباشد
خانه
و جهان
به تاریکیِ ابَد میکشاند خود را
مرا
دستانم هر بار فَلَج میشد
اما
کمرم هم گرفته بود
زمین عین تابوتی سخت مرا حبس میکرد
جسمم در محاصره ی روحم به زمین سقوط میکرد
به اعماق زمین
به بلعیده شدن در اعماقِ زمینی شدن
نه از دستانم کاری بر می آمد،
نه از زبانم،
نه از پاهایم،
نه از دِل،
دِل!
دِل نه،آیینه ای که خاک گرفته بود
من را دیگر پنهان کرده بود
در نگاهم
و نمیدیدم که چگونه دُچار هستم
و با یک تنِ بی انگیزه
خاک هایی را تماشا میکردم،
که در چشمم فرو میرفت
از دِلی
که آیینه ی جان بود
امّا
دیگر
نَبود
میخواستم نور بتابد
میخواستم شفا بگیرم
اما
برای دیدن نور باید تا لبِ پرده ها خودم را میرساندم
برای شفا تا لَبِ حوضِ دارالشفا!
برای صاف شدن آیینه ی تو
باید دستمال ور میداشتم
تا ببینی
آیینه را
در دلم
تا ببینی که اشتباه نبودآمدنت
آیینه این جا خاک گرفته فقط
من اما نمیتوانم
اما سعی ام را میکنم
تا در معرضِ دریچه ی اُمید خودم را قرار دهم،
.
.تا نور مُنتظر دستی نباشد که کنار بزند
و بتابد و
و بسوزاند
پرده هایی را که از جنس #سنگ هستند
تا از سنگینیِ این حبس
دیدن نور،
مرا شفا دهد
بلند شوم
خودم را تا لبِ پرده ها برسانم
یادم رود فلج است تنم!
یادم رود
بیایم
تو را صِدا کنم
.
.
و تُو
بازگردی
از حبسِ تبعیدگاهِ خویش
به خودت،
به دِلی که
که در من نشان میدهد همه چیز را
آیینه ای که تقدیر است
اُمیدی که در قلبِ تو میتپد
میتپد
میتپد
تقدیر را که ٱمید به ارمغان آوَرد،
برای دِلی که خاک گرفته بود حتی پیش از این
خیلی قبلتر
و دستانی که با هر هول و هراسی که بود
خودشان را به پرده ها رسانیدند
و نور بیشتر خواهد تابید
بیشتر
و شفا در هیچ کُجا نبود
در هیچ دعایی نبود
در خُدایی بود
که در صحنه ی او زندگی کردم،
و برای او
.
نور نمیامد
و من نمیدیدم نوری در حاشیه ی پرده را که پرده ها را گرم کرده بود
و باد سر و صدا نمیکرد
و دستانم به قوت نمیاد
و دلم اطمینان نمیافت
و قُرص نمیشد
و نور
تا ابَد پُشت پرده ها مخفی میشد
آن هم
پرده هایی به آن زمختی
،
و تو هرگز دلم را نمیفهمیدی
و من عادت کرده بودم به خانه ی تاریک
به پرده های سنگین
به دوری و دوستی!
امّا خُدا هست
ببخشید اشتباه نوشتم
خُدا نیست
ماییم که در صحنه ی اوییم!
و کافیست همه چیز را به او بسپاریم
دیگر
فقط
کنار کشیدن پرده ها کافیست
نور خودش خواهد تابید
و تو
بشنوی
صِدایم را
که بگویی تَهِ حرفها را
و من دِل دِل نمیکنم
برای ٱمیدوار بودن
.
شاید تو نیز از همین ترسیدی
شاید گُمان نکردی که ٱمید که بخواهد بتابد میتابد
تا وقتی که بین تو و خدا یک پرده ی سنگی فاصله نباشد
تا دلت نه برای خودش باشد نه بی خود از خودش
تا دِل آیینه بماند
تمیز و براق
تا ببیند که نقش خدا زیباست
تا یک ٱمید،
یک ٱمید نماند
صَد ٱمید شود
ٱمید به خدایی که نور را میتاباند،
و گرنه جهان از خود نوری نداشت
و هیچ کجا نبود که برویم شفا بگیریم
و زمین فلج میشد،
از تاریکی ای که دست و پایش را گُم میکرد
.
.
.
.
و من زیارت میکنم از همین زمین
خُدایم را
و مُعجزه نازل شُد
که
در
شبی
در تاریکیِ ممتد،
بر دِلَم تقدیر رقم زد و چراغِ اُمید را در من روشن کرد
چراغی که تمام نمبشودنمیسوزدکارکردش پناه بُردن به خُداس
ساعت چرخید
زنگ صِدا خورد
و افلیج را شفا داد!
آن آبِ حوض
را خورانید به او
بیدار شُد
افلیج شفا یافت!
امّا همه چیز در یک خواب رُخ داد!.
در بندِ دِلی که
وصل شُد
سلام کرد به خُدا
#به_یادِ_امام_رضایِ_غریب_نواز
#نور_اُمیدِ_قلبتان_را_روشن_کنید
#کلید_لامپ_امیدواری_یک_اراده_ی_درست_و_حسابی_هست_آنرا_در_خودتان_به_صدا_دربیاورید
#در_عرصه_ی_خُدا
#پس_از_شفا
#خدا_بَد_نمیدهد
#از_تو_حرکت_هربار_پس_از_هربار
#بنده_ی_خدا_جا_نمیزند
#ان_اللّٰه_مع_العسر_یسرا
#همراه_هر_سختی_آسانی_هست
#مِن_مِن_نکن
#به_اُمید_خودش
#روشنی_دیدن_چراغ_های_حَرَم_بود_در_خوابی_که_واقعیت_بود_و_هر_خیالی_زاییده_ی_خرافات_نیست
#همه_چیز_حقیقت_دارد
#مُعجزه_اتفاقی_نیست!
#ترس_از_واکنشِ_یک_انعکاس
#پرده_ها_میسوزد
#نورِ_خُداست
احساسی که شُدی
دوباره که احساست زنگ زد!
نگو نیستم
نگو بی احساسَم!
نگو اینجا ویرانه است ،نه دِل
بُگذار زنگ بزند
بُگذار خودش را بُکُشَد!
بُگذار به دَست و پایَت بیُفتَد !
تو آرام،بیا بیرون از شنیدنِ زنگی مُکرر!
تو دیگر عذاب وجدان نخواهی گرفت از زنده به گوریِ احساس!
تو قاتِلی!
تو!
آری ،خودِ تُو!
همه دِلَت را شکستند
باشد
امّا تاوانش را
انتقامش را
تو پس بدهی؟!
جالب است
هر کسی هر غلطی دلش خواست با دلت کرد و به او اجازه دادی!
حالا خودت مُقَصِّری!
حالا خودت را نابود میکنی؟!
که چه؟!
عزیزِ من!
اگر کَسی قرار است جواب پَس بدهد این تُو نیستی!
تو اعتماد کردی!
باز هم اعتماد کُن!
امّا نه به دیگران!
به خودت!
به خُدایی که حواسش به توست!
و او تو را گُذاشت تا زنده بمانی و ببینی میشود اینهمه احساست را بکشند و زنده بمانی
آری
دیگر وقت صَبر گُذشته
باید قَدَم کَند
برای ساختن احساس!
برای شروعی دوباره
برای اینکه حَسرت نماند
برای اینکه تو ،آری با تو ام
تو قرار است زنده بمانیو دُرست کُنی
تو خَلق نشده ای برای اینکه همان یک ذره عُمرت را در انتقام و احساس های مرگبار! تلف کُنی!
تُو خَلق شُده ای برای آباد کردن!
تو آباد ،خَلق شُدی
احساس هایت را پس بگیر اینها مالِ خودت
فقط حواست باشَد آنها مالِک تو ،نیستند!
تُو مالکِ آنهایی!
احساساتت را در قلبت روشن کُن
تو آدم آهنی نیستی!
تُو قرار است به همه نه!نه!
فقط به خودت!
به خُدایت!
نشان بدهی که با احساس میتوان بهتر آباد کرد
تا بدانی جایی که احساس زندگی میکندگُناه نیست!
احساس قلمداد میکند از عشقی پاکیزهاز عشقی که برای هر کس تا اَبَد نُو خواهد مانَد
احساس مرگ ندارد
آن چیز که یک بار هست و نیست و. شهوت هست که انسان را اسیر میکند
اما عشق
و احساس
تو را رها میکند
دور نمی شود
ولی
دور می ماند
.
.
احساس که زنگ خورد
از خودت بپرس خُدا اگر بودم چه جوابی بدهم و او اگر خُدا باشد چه خواهد گفت
!
احساس خُداییست خَلق شُده به اِسمِ انسان!
کهگرچه گاهی یک #تماسِ_بی پاسخ میماند
گاهی زنگ میزند و از کار میُفتَد
ولی احساسزنگ که زد و از کار اوفتاد
دیگر زنگ نمیزند
دَر،می زند
ولی
،
بُگذار آنقَدَر زنگ بزند که خسته شود!
شهوت خسته میشودمیرود جایِ دیگر زنگ میزند
ولی
عِشقِ اعلاء،
خسته هم بشودهمان گوشه بساط میکندمیمرد اصلا!
ولی همان جا!
خُدایی که همیشه چَشم براه هست برای گُفتُ و شُنُود با بنده اش..
،عشق خسته میشودولی خسته کُننده نمی شود!
عشق(خُدا)،
تا جایی صِدایت میکند
از یک جا به بَعد سایلنت میرودتا تو بنده ی او
معرفتت را نشان دهی!
عشقمعرفت است
خودش را نشان میدهد،
و پنهان میشود میان تیلیارها ستاره ای که تو همه را به یک چشم میبینی
و حالا باید بگردی برای پیدا کردن ستاره ای که سهمِ توست!
هرکس ستاره ی مخصوص به خودش را دارد
و با آن جُفت میشود و به اطمینان و آرامش دایمی میرسد!
یافتن آن یک ستاره میان اینهمه کارِ حضرت فیل هم .نه نیست!
چه برسد!
پس صبور باش
پس دست به دعا و ابزار!
به کهشان قَدَم بِکَن!
به راهی که نرفته نگویی سخت است!
اما اگر آسانی میخواهی بمان و اولین زنگ دَر را باز کن!و دیگر آرامش نخواه از خدا!
خودت انتخاب کُن
نگذار دیگران یک اصولِ از پیش تعیین شده ی نا معلوم را به تو تعلیم دهند
بزن به کهکشان
و خودت پیدا کُن
ولی اگر خُدا خبر دادعشق را شناختی و هدیه کرد بتو نگو متشکرم خُدایا
بلکه عاشقی را بیاموز
بلکه عاشق باش
این شُکرگزاری است(عاشقی).
صِدای ستارگان تابشی هست از احساس
عشقی که بر قلبت اوفتاده
و روشنش میکندو روشنش میکند و روشنش میکند
و.اگر شُکرگزاریِ عشق اینست که مگزاری خاموش شود
و برویهر چقدراز هر کُجا
فقط بِروی و چراغ بیاوری
عشق که برایت عادت شد مگزاری خاموش شود
خاموش شد
چراغ آوردن فراموشت نشود
فقط اگر اهلِ عشق و عاشقی باشی!
مُقصِّر هیچکس نیست!
نیامده ایم که دنبال مُقصَّر بگردیم!
ما آمده ایم که عاشقی را خودمان یادبگیریم و اجرا کنیمتاریخ سکانس ما را پخش خواهد کردبازیگر خوبِ زندگیِ خودمان باشیم
عشق را تقبیح نکنیم ،تقدیس آن کارِ کاردان است
شاید شایسته ی بهترین لوح تقدیر!
در قلبمان اطمینان باشدچه لوحی بهتر از این!؟
آنوقت همه نه خودمانخواهیم رسید به این نتیجه ؛
که عشق اصالت میاوردنجابت میاوردعشق اصلِ معنیِ خُداس
و بدانیم عشق خوبست و آن چه رذیله است ،رَدّ آن است
والسلام علیکم و رحمه الله!
هِی این بُغضِ کُشنده را قورت نده
آنقَدَر به جستجوی #نا_عشقی مگرد
پریشانی چه
هِی به چپ و راست مینگری
نه سوء تفاهم نشده
هِی مینگری و باور نمیکنی!
من عشق را غریب دیدم
بیچاره
در سرابی کورپرتش میکنی کِه چه چیز عوض شود؟!
این تغییر قیافه ی دلت حال بهتر شدن نیست
مذاب است
دلت را به نیستی میکشاند
برگرد
باور مکن ،
که عشق #فراق_نیست
تو برگرد اینجا زمین سرد است
اما تو برگرد
خانه بساز
بگذار دل بتپد
گرما می آورد #دل_بودن
بسم الله
این عشقی که آفریده و این منی که باید دل بیاوری
برایش!
عشق چیز زیبایی هست
به انکار برای چه؟
بگذار بیشتر بگویمعشق اگر نبود ما از کجا می آوردیم بهانه ی بهتر برای زندگی؟
دوست داشتن را بس کن
عشق ویران شد
باز از دلت برآی
باز خودت
آری تویی ای عشقکه فکرتش به ندانی و رسوایی هردویمان را رسانید
تو پیش برگرد و بیش بمان!
خسته ام سخن را نباید گفت
تو بدان!
از من گفتن بود
سجاده ام اگر بی استفاده بماند خمس میگیرد!
بینداخته ام برای شُکرگزاری ای مُشترک
و سوء تفاهم شدهبرای چه اینقدر پرسشگر مانده ای و حیران در بیکاریِ عشق؟!
عشق را باید عآشقی نماییم
هر روز فراق دیر می شود
از عاشقی
و برای یک شکرگزاری درست و حسابی!
دلت را میبینمغم گرفته و خسته نمیدانی چه کنی
من به تو میگویم
عاشق بمان!
عادی بودن را فراموش کن!
عشق از ما ،ما یی بهتر خواهد نمود
و اگر چیزی که برایت بخواهم در کردن این خستگی فراموش شده ی حاشیه ی پلکهایت هست؟
میخندی؟!
نهتو نمیخندی
ما دیگر نباید عادت کنیم به چیزهای بَد!
فراق بَد است میان قهقه ی دوست و دشمن!
حریم باید بسازیم
آجر به آجر
و عشق بداریم در این حریم
نگهبان خواهیم بر عشق
باید بسپاریم خُدایش را.
و تا رسیدنمان دور نشویم و متوسل شویم خدا را
آنجا که بایست پناهمان را گره بزنیمبرای پناه شدن دلهایمان
و جان خسته مان را بگوییم از اُمیدی روشن
که دور از عشق مباد
و اُمید ماییمکه برای هم میگوییمهرچه بگوییممیگوییمو باید بگوییمگفتنی که فراموش خواهی کرد با خستگی عاشق شدی!
و عشق را چه میپنداری از غم؟!
که غمِ آن؛
اوَّلِ رهایی است
از دُنیا،
و غم های ملول!
و عشق را چه به فراق تهمت میزنی که رسیدن استنیمه میگویمهمین بس است اگر چه تُو
میدانی!
_او مُنتظرِ خُدا بود
و خُدا مُنتظرِ او بود
_او میخواست ببیند خدا چه میکند
و خُدا میدانست او از پسش بر می آید!
_او به خُدا خیره بود
و خُدا به او!!
_هرچه بیشتر می گذشت احساسِ ترس بیشتر وجودش را فرا میگرفت
،بیشتر کنار میکشید
بیشتر بی حس میشد!
خُدا همه چیز را فراهم کرده بود؛
او را با عقلی و روحی آفریده بود!
او خُدا بود در زمین!،
امّا منتظر خدای دگر بود!
_بنده بود
اما بنده نبود!
لبِ چشمه به آبی گوارا رسید
میتوانست بنوشد
میتوانست
امّا ترسید!
از گوارا نبودنش!،
و افتخار کرد به قوی بودنش در تحمل تشنگی!
چشم بست
مکث کرد
و چشم بست
و دیگر منتظر خُدا نبود!
او هلاک شُده بود
وقتی چشم باز کرد
و رنجشِ آب را که در آفتاب میسوزد تازه فهمیده بود
خدا آب را خلق کرده بود
که مایه ی حیاتِ او باشد
امّا او
تردید کرد
و تردید شُد او
و دیگر ،خُدا نبود!
_هر بار که به سختی چشمانش را میگشود و دعا میکرد باران ببارد
خُداوند اما نه از حکمت که از رحمتش باز استجابت کرد
؛
دعایی را که پیش از این،
به او
(هَدیه)نازل کرده بود
!
#هر بار شک کردن و واگذاردنِ آن بجای حل مسعله ،صورت مسعله را پاک میکند
#بجایِ (خستگی) و درماندگی در ندانسته هایت،
دانسته ها و ایمانت را (تقویت) کن!
#غذای روح
و #غذای جسم در یک تن جمع است
وقتی به روحت نرسی جسمت بیمار میگردد
و وقتی به جسمت نرسی روحت
#قدم_به_قدم_با_خُدا_همراه_شیم
#به شک هایت اعتماد نکن
جواب های درست و نادرست همزمان به ذهنت خطور میکند
فرمول و جواب اصلی را پیدا کن
#همه چیز یک جواب درست دارد اگر؛
خودت را زود قانع نکنی،
ولی
در در قانع شدن لجوج نباشی!
#فرمولِ تمام سوالهایت از خُدا،خودِ تویی،و جواب ها باورِ توست!
#بجای دلسزوی بر خشک شدن آبِ چشمه،
بنوش،
شاید این تنها شگرگزاری باشد
شاید وقتی دلت جلا گرفت؛
دانستی روحِ خُدا را
که اگر خودت باشی در هر سختی آرامش خواهی داشت
اما اگر خودت را گم کردی
شاید دلت خنک شود
.!
اما جلا نخواهد یافت!
#مثالی_از_آرامشِ_محضون_با_خُدا
#ادبیاتِ_خاص!
#مشکل ما اینست که باور کرده ایم خُدا هست
امّا عآشقانه ای نداریم با او
با او جوری رفتار میکنیم که های سرگردنه رفتار میکنند!
یک چیزی میخواهیم از او او بایست اطاعت کند
آری ما چرا
واقعا ما چرا؟!!
اوست که ما را آفرید
پس او عآشقِ ماست
ما نه بندگی مان تعریفی دارد
شُکر گزاری که دیگر پیشکش!
حالا زور گیر شده ایم
بد رفتاری میکنیم با مجموعه ی خُدا!
ما حالا با تمامِ این اوصاف حق هیچ نوعه سختی کشیدن اعم از اندک و زیاد را نداریم!
ما خُدای زمینیم(مغرور پُزش را می دهیم)
،
اما خداوندی را نه بلدیم
نه یاد میگیریم؛
بندگی روکشِ مردم های امروز شده
،این خیانت است
به خود
به خدا
و به تمامِ آدمها و خلوقات،
خدایی کردن ادبیاتِ خودش را دارد
نمیدانممیش ها را اصلاح کرده اند،
یا گرگ ها لباس میش پوشیده اند!
#هشدار!
ذاتِ آدم ها دارد یا دارند تغییر ژنتیکی میدهند
جسم شان که بیمار شده روحشان هم در میکشد،
دیگر کم کم خودشان را هم نخواهند شناخت
جسمشان که بیمار و خسته شود کم کم روحشان بی حس میشود
و ماجراجوییِ حقیقت را رها میکنند
عشق را کی حوصله اش را دارد!
آدم ها را دارند تمام میکنند!
شاید چند سال دیگر بیایند بگویند آدمِ تغییر ژنتیکی شده ساخته ایم،
چمیدانم!
حالا هم که هر چه میگوییم هر غذایی که میخوری خودِ تو میشود
هرکس حرف به گوشش نمیرود!
،خُداوند در قرآن فرمود
هر چه برای سلامتِ انسان مضر است حرام است
تو برو فکر کن منطقی بدون رودربایستی
هرچه در قرآن کریم حرام نوشته شده
یکجا دانشمندان ضررش را درآوردند
یعنی خداوند جزعی نگر است به تمام جزییات خلقتش آگاه بود و گفت راه های سود و ضررش را.
نه اینکه به همه یک نسخه بپیچد و تمام نع
دستور کلی سرجای خودش!
ولی هر کس
تاکید میکنم هرکس مطابق شرایط و خلق و دیگر مسایل خودش،
احکام مخصوص به خودش را دارد
ثواب و عقابش هم کم و زیاد میشود!
خداوند عاشقِ خوبی است
بین هیچ کدام ز ما فرق نمیگذارد
ما هرچه قدر گره های کور زندگیمان بیشتر باشد میندازیم گرد خدا،
اما اگر خوب نگاه کنیم
و برگردیم
فیلم سرگذشتمان را ببینیم بی شک
بی شک
دستمان رو میشود
هر جا خیال آسودیم و فکر کردیم حالا که این حل شد دیگر با خدا کاری نداریم،
اصلا معلوم هم نبود آن استجابت دعایمان کار خدا بود و فلان و بهمان!
هر جا که از پناه خدا خروج کردیم!
و فکر کردیم اینجای زندگی دیگر منم!
خودم باید روی پای خودم بایستم!
به خدا نیازی ندارم که فعلا!
هر جا حالمان خوب بود یک کلمه گفتیم شکر
و الحمد
سریع بلند شدیم از سر سجاده دِ بدو!
دعاهایمان کوتاه و سپس نیمه کاره رها شد!
هر جا شک کردیم که شاید خدا نخواهد حالمان را خوب کند
گفتیم مصلحت خداستما که نمیدانیم
آریخدا پدر کشتگی دارد با ما
(البته به پاسخ همه ی این رفتار ها حق هم دارد!)
ولی خداوند را گفتیم خدا؛
ولی .
رفتارمان را یادمان می رود
عیب ندارد
یک روز
که اسمش روز م است
از اول شروع میشود
بی اهمیّت ترین سکانس هایمان هم از نو پخش میکنند
ثانیه به ثانیه اش را
هر لحظه که گفتیم اعتماد به نفس داریم و با خدا غریبه شدیم
و هر لحظه که اعتماد به نفس را نهی کردیم
ولی در رابطه با خدا هم دودل شدیم!
ما باید بزنیم بر سر خودمان؛
#که_چرا_پرواز_نمی_کنیم
ما فرشته نبودیم
بالِ پرواز نداشتیم
ما روحِ بلند پروازی داریم
که اوجش بی نهایت
و سقوطش در اول به قعر جهنمیست که با خودمان دیگر روراست نه که نخواهیم
بر حسب عادتنتوانیم بود!!
_آب را ریخت در کتری گذاشت روی اجاق منتظر ماند دم بکشد
چشمانش را بست
غفلت کرد
آب ریخت
کتری سوراخ شد
گاز خاموش شد
بویِ گاز در خانه پیچید
او بیدار نشد
او بیدار نشد
او بیدار نشد
او بیدار نشد
او بیدار نشد
بویِ گاز میپیچید
او بیدار نشد
او خفه شد!!
،خانه آتش گرفت!
هیچکس آب ننوشید
آب بخار شده بود
هیچ کس هم دیگر نبود که بخواهد آب بنوشد!(مردم ها اینگونه خودشان را از خدا میکشند بیرون!اول جسمشان را بی حس میکنند
به دنبالش روحشان را
آنها نخواهند فهمید چه بلایی بسرشان می آید
مردم ها خیلی خودشان را دستِ بالا فرض کرده اند!
آنهم در خواب
آنهم بدون هیچ نیرویی
آن هم وقتی در بی حسی به سر میبرند!)
باید بدانم من
از من نیستم
از اوییم
چندی برگردیم به خودمان
بیرون از ما دروغ است
ما به بیرون فرار کردیم
بیرونی نیستدروغ است
ما فقط احتیاج داریم به برگشتن
خدا در آسمان و زمین شبیه است
در ما ست.
اصلاً جایی نبود که بخواهم بروم و آنها را در حسرت یک عُمر دیدنم بگذارم.
جایی نداشتم
فقط میتوانستم بمانم ،
و سفر کنم به خودم!
یک روز
آن یک روزها را که شروع شد
برای همیشه غریبه شدنم
سالها خودم را در قالب نظرهای مثبت و منفی دیگران
می دیدم
نفرت انگیز به خودم نگاه میکردم
!
دیگر وقتش بود
خودم را باید نجات میدادم!
مدتها در مرداب افکار دیگران
ولی.
چه دیگرانی!
آنهایی که فقط غرق میکردند!
و من در این مردابِ افکار!
حیرت میکنم
کِه خسته نمی شوند از این همه (بَد بودن)؟؟!
از این همه مرداب بودن؟؟!
و
از تو هم دیگر کاری ساخته نیست
تو هم مرداب شدی
آنها تو را هم
تو را هم به لجن کشیدند!
.
و حالا چه کوله باری سخت و سفت بر دوشم هست
نه دیگر قایقی نمیتواند ما را از این #سرای_سیاه
ببرد بیرون
من دعا میکنم
مثل هر شب
مثل هر روز
کاره دیگری ازم برنمیاد
خُدا باز هم بآید مُعجزه کُند
مُعجزه
مُعجزه
مُعجزه
باز با خودم تکرار میکنم
آنقَدَر که #خُدا-بِشنوَد
آنقَدَر که سریع الاجابت کند
مستحق اجابتِ آنی بودیم!
اینقَدَر گفتم تا جلب توجّه کنم بخُدا!
خُدا
خُدا
خُدا!
راه های زمینی را که برای ما مسدود کرده اند
نه برای من
تو هم دیگر سیاه شُدی!
سیاه
نمی بینمت
نیستی اینجا
نه بگذار با دقت بیشتر نگاه کنم به اطرافم
تماشا کردن خسته ام می کند
باید این واقعیت را قبول میکردم،
تنها راه آسمان بود!
خُدا باید از آسمان طنابی میفرستاد
فقط میدانم
این زمین جای ماندن نیست
یک لحظه هم برای رفتن نباید مکث کنم!
،گاهی این یادم می رفت!
انگار حتما باید آسیب ببینیم مدام تا یادمان بیفتد اینجا جای خوبی نیست
حکمتِ خُدا دردبود
باید بروم
هر چه سریعتر!
میخواهم جایی باشم که برای خودم بودن به آدمهای خُرده پایی که کار خودشان لنگ این و آن است لنگ نباشم!
کارم لنگ خُدا باشد بهتر است!
او تا بحال بمن منت نگذاشته برای هیچ چیزی
من میخواهم به سمت خُدا بروم!
چه از مردابِ اندیشه ی مردمان دور و نزدیکم
چه از تمامِ دُنیا و هر چیز که به دُنیآ مربوط هست
هر اراده ای دیگر که اراده ی من را گرفته
و هر کسی که حرفهایش ،
حرفهای خُدایم را
آن خوبِ درونم را از یادم میبَرَد!
این سفر نمیدانم کِی مرا با خود خواهد بُرد
امّا خوشحالم
که یک روز که خیلی هم دیر نیست،من
خواهم رفت
،به پناه داشتنی ،واقِعی!
جایی که کَسی مِنَّتِ بودن هایش را
خوب بودن هایش را
نگذارد
و هیچ زمینی نباشَد که از فَرطِ امنیتپشیمان شود و زیرِ پایَم را خآلی کُند
و پناهگاهی که واقعا،پناه بدهد
و تنها تاکیدش این باشد که مُدام مرا به خودم گوشزد کند!
و هر چه میگوید خیری برای من در آنست
او که از قدرتش ،قوت میشود برایم
و هیچ سوع استفاده ای در کار نیست
آن آغوشیست که پُشتِ هیچ بنده ی با انصافی را خالی نمیکند !.
میروم کِه خودم بآشم
نه شبیهِ هیچ خود
در آغوشِ اَبَدیِ خُدایَم؛
سَفَری که از حآلا از اینجا
خیلی زودتر از آن که نوبتم شود
آغازش میکُنَمو بآید که آغازش کنم.
تا دیگران دخالت نکرده اند
درباره این سایت