دیگر دلتنگی را نمیشناسم
یک روز بیدار شدم
و همه چهره ام را دیدند یک مُشت دلتنگی
می دیدند
دوباره خوابیدم
و من دیگر نشنیدم که چه گفت
دلتنگی را باید خُفت!
تا بیدار شوی
بعدش
بفهمی کابوس بود
دلتنگی حجمش اندازه ی یک خواب است
نه
یک کابوس
مثل اینکه هرشب کابوس ببینی و در خواب راه برویدر دلتنگی خیلی معیارها مشخص میشود
مثل عشق
که وقتی بیدار شدی
هم
آن
کابوس
ادامه
دارد

ولی دیگر دلتنگی را نمیشناسم

به یُمنِ عشقی که هنوز بخاطر می آورم!
ای کاش
پس از
این
بیداری
بیاید و بگوید خواب دیدی!چیزی نیست!
تا وقتی گاهی یادمان می رود عشق
خوابی
کابوسی‌
ببینیم
ترس بخوریم
و پس از بیداری به خاطر بیاوریم قلبی که سالهاست به خواب رفته
و ما یادمان نیست
و کاری با آن میکنیم که روز بروز بیمارتر شود
و قلبِ بیمار
سرایت میکند
به روحمان
و کابوس میبینیم
اما یادمان می رود

قلب تمام زحمتش را کشید
کابوس دیدیم
ولی باز هم رحمی به کلمه ی عشق نداشتیم!

و خداوند قلبمان

اگر کابوس 

در ما متلاطم میکند

تو یادت رفته

که به خدای قلبت ظلم کرده ای

خطا هم نکرده ای اما

قلب را آفرید تا انسان بتپد

برای عاشق شدن

و خداوندِ او چطور نگاه کند به زمینیانی که عشق هم دریغ کردند و

دیگر از زمین رانده نشدند!

کابوس دیدند

امّا هنوز عاشق نشدند

و حیوانیتِ عشق چیست؟

جز رانده شدن از عشق

و انسانیت همان عاشق شدن است

بهشت آنجاستچه در زمین چه در آسمان!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اکسیر پرگاس حفاظ رودیواری دانلود منبع جدیدتربن ها و بهترین ها مانی بردز آزاد Morgan le Fay محمد رضا نصوری اشپزی