من تحمل نداشتم ماندن در آن فصل را
نفهمیدم چه شد
فصلی بود از سکوتت

غم از چشمانت میبارید
آن فصل برایم رخ داد ولی
نفهمیدم معنی اش
را
انگار پاییز ،برگها نریزند
همه فکر کنند حالِ درختان خوب است
و
از ریشه بزند


من در انتها ی فصل صدا زدم باران را

خدا جاری کرد
از صدایِ چشمانِ بی تفاوتت!

و تو نخواهی فهمید که منم لبریز از سکوتم
و در این فصل
قلبم را گذاشتم
و رفتم
تا با خُدا درد ودل گویم
و بپرسم از روزِ آخرِ فصلی آکنده از بی تفاوتیِ
مرامِ پاییزی! 

من نمیفهمم این صِدای شکستن برگهاست یا دلهایی زیرِ لگدهایی که نمیدانند،

دِل زیر پایشان است یا برگهایی مجبور به 

بی تفاوتی!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شهد علم Mary Local Domestic Electricians Megaomgchen بهسازان توسعه آرمان (بتا) EarnMoney پیچک پلاس تدريس خصوصي زبان فراز و نشیب های زندگی من