سِرُّالهِجر(در اتفاقِ طبعِ بیماری)
حال زارم را مپرس چون خوبم هنوز
از خداوند میپرسم از کویت هنوز

دِل بشُد کافر به خویشتن چون تو دید
شُکر گُفت و با جانانت همراهست هنوز

از سراپای تنم رنجور میگویم نرو
روح که بیرون افتاده از افسارم هنوز

عشق را جز درد این بستر نسوزاند به تب
گرچه بیمارم ولی دِلدارم هنوز

با خُدا هر شب به غیبت خواستم
عفو فرما این گناهی که اُمیدارست هنوز

راه هموار نبود و تا آمدی
دید داری میروی ،از کاسه ریخت ،دِل آب است هنوز
گرچه زود خوابم میبَرَد در این شبهای سَرد
دان که با یادت بیدارم هنوز

حال از من چه میپُرسی که جان
بعدِ تو از کهکشان افتاد و حیرانست هنوز

سیِر گشتم تا همراهت شوم
بین که تو نشناختی و در اغمایم هنوز

من از خُدا قول گرفته ام که یک روز خیالِ آینه ها را بشکنی
آیینه شکست و آنقَدَر سخت بود که در این خانه ی محبَس بیمارم هنوز.

مرا گرچه دگر به حضورِ تو التیام نیست
امّا به کلامی خبر بده از ساعتِ آمدنت،چون خُدا گفته اُمید داشته باشم هنوز

عاشق مگر میشود به حضوری تمام کند فراق را؟!
وقتی هنوز بیشتر به شناختنت کنجکاوست هنوز


با عشق میا که عشق نمی آید
باید نور شوی در هلالِ جان و تنم،چندیست ز آغاز اشکها خفقانی کورم هنوز

چَشمهایم رمق میخواست و راضی شُد به خود
کور باید شُد،ولی مُشتاق میمانم هنوز

این خودخوریِ تلخ،چنان،شیرینست
که دعا کرد فرهاد نیاید هرگز

دِلِ تنگ بهانه ی خوبی برای فراموشی نبود
میروم ولی دُچار به اُمیدت زنده ام هنوز

دلواپسِ حالِ دگرگونم مشو ،چندیست
از ابتدا آموختم فارغ ز دنیا باشم که دورت میگردم هنوز

عاشق کرده مرا بعد از عاشقانه مُردَنَم،
دلواپسم که تیشه بر سنگ میزنی هنوز

چقدر دلت بزرگ بود و اکنون یقین کردم
شوقی نبوده ز تو و بازیِ دنیا ،ضعیفه کُش است هنوز

بگذشتم و دگر مدارا ز تو مرا حاجت نیست
اما میسوزم از خیالِ جهنمی که بپا میداری هنوز

دیگر نمیشناسمت و این ریا چه خنده دار بود
بازی دنیاست که ما را مضحکه میکند هنوز

با دل شکستن مرا نهیب زدی که دور باشم
اما تو دوری و من چشم میدوزم به درب هنوز

در قلبِ من هر لحظه سالهایِ بعید است
ساعتی که در تاریخِ قلبت به ابَد مانده است هنوز

از صحبتِ دلم ،دلت چه میشنود؟
امّا،حسود؛دِل،به کوچه ی چپ زده است،هنوز

این مکالمه ی من و خُداست،در تصورت
تصویریست که ندیده ای هنوز

هرگاه دگر قصد عشق نمودی اینبار به خودت نهیب بزن
عاشق نباشد کس،که عاشق فرهادست هنوز

فرهاد بودن اگر مُشکل است باور کن
عشق مُحال است به این افکار هنوز

صبر ز شیرین و کوهکن ؛فرهاد
عشق متاعیست که خط میخورد هنوز

چوبخط عشق پُر است ز بی وفا
کُن استغفار که دروغست عشق کجا و بی وفایی کجا؟!که نصبتی ندارند به شُکرش هنوز

دیشب ندانی من به چه تبی سوختم
دِل سِپُردم به خُدا،به رهنمونِ فرهاد که سِر او عشق است هنوز

شیرین بودن اگر این تب است به صبر مداوا میشود
با یک چراغ بیا و عشق،آنقَدر خیره شُدم که خوب نمیبینم هنوز

یادت بِشُد رازهایی که گفتم به تو
چون عِشق رازیست،که نباید گُفت هنوز

من هنوز یکی از آن ضعیفه های محبوس به اذن پدرم
که با تو مرا عهدیست که خودت نمیدانی هنوز

باید شوم کافر که اگر مروت نکنم
چون یارِ حق من نیز گذشتم ز تو و افسوس که بخشیده ام هنوز

اما وفای دوست تو چگونه بجا آوری؟
رفتی و خیره ماندم و خوب نمیبینم هنوز!

بیمار به مرگ رِسَم خوشترست
چون اسباب زحمتت بوده ام هنوز

این غَم نه غَم است نه حالی دگر
بدبخت ز جوانه ی خلقت بسته مرا هنوز

بیماری و ضعف به یک طرف
روحی نمانده که ز خود در آیینه نیز استقبال کُند،هنوز

من چرخ گردون دنیا را دیده ام
چرخیست که خُدا میزند و آدم فرار میکند هنوز

بدبین نمانده ام و دُنیا را دیدم
که رحمی ندارد به خویش و به خویشتنان هنوز

این چرخ هم گُذَرَد و ما نیز مانده ایم میانِ این همه اصوات
قلبی است به سینه ام که دعا میکند برای هدایتت هنوز

شاید که مستجاب شود و هدایت شوی به عشق
چون عشق هدیهء سِردانانست هنوز

همراز با خُدا اگر تو فهمیدی سِرِّ این راه باز آ
گرنه الطافتت به عشق جز ندانستنش،گناهست هنوز

خموش باش میدانم چه خواهی گُفت
شک نزدیکِ کفرست هنوز

جایی که خُداست نورست و جایی که بشر،ظلمت
ظالم عاشقیست که بندگی نمیکند هنوز

انسان اگر دیدی و خُدا ندیدی یقین بدار
این عشق نیست، ز هوس ابتر است هنوز

انسان مُحالست به عشق وفا کند
وقتی به عاشقش بی وفاست هنوز!

در ذات خلق خُدا میجوشد و می ریزد
چون باطنش به ظاهرش تراوش کرد

کِتریِ دِل اگر مست گردید باید مُرد
سرما و جوشیدن هر دو اسباب اند(وسیله امتحان) هنوز

عشق جوشید و بیمار خُفته ام در بستری خُشک
رنجور ز زکامی که دِل برون می آید هنوز

دیگر سخن گفتن چه حاصل که آنچه نباید گفته شُد
باید که عشق یادبگیرد که خود درمانست هنوز

من توشه بسته ام و قصد سفر ندارم چنان
پیکی خطاکاراست که دیر میفرستد پیشکاری هنوز

با عشق بازی مکن که عشق بازی کند تو را
با یار بندگی جوانمردانه است هنوز

هجران مرا به سود که دلواپسِ عشق
تا کِی به سنگِ دلت سنگ میزنی هنوز؟

عشق مُرده است سالها پیش همان دَمِ مرگِ شیرین
فرهاد بیا،و عشق بجا بیاور قربتاً الی العِشق(خُدا یعنی با ذات و حضور کاملِ روح)،که دِلست ،سِرِّ آفاق هنوز

هِجر خطاییست که دِل اندر جان رود

دلواپسم بر مرگِ جانانَم، هنوز

 

گر عِشق بمیرد بگو هیچ نباشد به عالم

شاید ز هِجر ،عِشق بخواهد جان بگیرد هنوز.





















 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

برنامه ها wefhwef اروپا چت,چتروم اروپا,oropachat,چت اروپا,جهت ورود به اروپا چت کلیک کنید ربات رایگان مدیریت گروه دانلود مقاله، تحقیق دانشجویی و دانش آموزی و تجربیات معلمان سئو آموزش تجارت و بازاریابی دیجیتال وبلاگ پرورش شتر مرغ جی جو مووی Hanson