اشک در چشمانم حلقه میزند
من این بی تحملی را هر لحظه دارم طاقت میاورم
تو
باز هم قرار نیست فراموش شوی
انگار تا ابد همه تا من را میبینند دربارهء تو کنجکاو میشوند
دوباره روز از نو روزی از نو
اشک قفل شده گوشه ی چشمانم میان ریختن و ماندن
میان گریختن و جاری شدن
میان .
و وقتی تو قرار نیست پاکشان کنی آبی به دست و رویم میزنم آب از آب هم تکان نمیخورداصلاً معلوم نیست دیگر!
طاقت می آورم ولی این من نیستم که دارد انتقام میگیرد زمانه است که بو عشق در اوفتاده است
دقیقا نمیدانم از کِی
اما میدانم خیلی ها از عشق گِله دارند.
البته خیلی هم نیستند
همانها هرچند که بودند هم سر گذاشتند به کوه و بیابان
تا دیگر خودشان نباشند هم
کسی که ذاتش درامیخته با عنصر عشق است
و برای عاشقی آفریده شدستعشق را چگونه انکار کند؟
چگونه فراموش کند؟
حال که هر عشقی پس از آن هم اینچنین داند که غریب ماند
پس در کوی و بیابان نهد
حاشا که عشق را با دنیا چه نسبتی؟!
و اشک در چشمانم دیگر نمیمانند
باید بسرویند برای تو
همان حواله ی آبِ پُشتِ سَرَت!
و عاشق نماند مگر به عاشقی
و عشق اگر نماند عاشق را از حال مپرس
که مُحال است زنده ماندنِ او
در این سرای گریز آدمها از عشق
باید از عشقی آتشین سرود
و گُفت که سوختن دَرَش ،کم خُنَکایی نیست!
درباره این سایت