قلبت را بگیر.
پُر از سیاهی آن بیرون منتظر توست
لقمه ی حرام مثل تیزی در قلب انسان ها فرو رفته
و
امان از قلبِ زخمی ای که حتی نمتواند از تیغه های غل و زنجیر و حصار کرده رها شود
مگر به خلاصی
مگر به آب شدن قلبش
آه که در این دوره ی آخرامان
قلب مومن اگر نخواهد در چنگِ حرامی ها باشد باید ذوب شود
باید ذوب شود
باید ذوب شود
قلبت را بگیر.
دُنیا سیاه است
مردمان هم خر را میخواهند هم خدا را
و خودشان نه مالِ خر هستند
و نه مالِ خُدا
نقاب ها را بر رُخ بیفکنید
آماده ی سفر شوید.
دُنیا جایی برای ماندن نیست
باید گُریخت
از چهره ی فریبی که زر میماند
اما تیغه هاییست
که
وقتی برید
آنوقت
قلبت سیاه می شود
قلبی که دیگر هیچ سفیدیِ را حتی نمیشناسد
و چگونه ضربان بزند
میان این همه سیاهی
و حسرتِ فانوسی که با خود نیاوَرد
قلب هدیهء خُداست
برای نجاتِ او از گُمراهی
و حرام دریچه ی قلب را خواهد بست
قلبت را نگه دار
میانِ سینه ای که هنوز نور دارد
بشتاب به نوری که هنوز به نورِ چشمت میآید
نوری که دور است
اما
این حوالی
و این نزدیکی ها
را
یکمی دیگر بمانیم
سیاهی میآید
.
باید رفت
باید گریخت
باید حرام و حرامی ها را کنار زد،
خُدا
پُشتِ این پرده ی ضخیمِ خاکالودِ دُنیا
به بنده ای نگاه میکند
که
هرآن ممکن است از ضخامت این پرده های سنگین بپندارد نوری
نمیتابد
و کسی آنسوی پرده منتظر نیست.
و خُداوند همواره مُنتظر است
فقط
از پُشت پرده های وابستگی
از دُنیا بیرون آ
خُداوند همین جا در قلبِ توست پس پرده ی قلبت را اوَّل کنار بزن.
حتّی در عمیق ترین تاریکی های شب هم دقیق بنگر
آسمانِ شب هیچگاه خالی از ستاره نیست
ماه می تابَد
و روزها روشن خواهند بود
و پُشتِ همه ی این انوارِ آسمانی
نوریست
که جنسش فرا آسمانیست
نوریست
که نه تو میدانی چیست نه ستارگان.
و خُدا را همه خواهند دید
نوری را که همواره می تابَد
اما در حجمه ی سیاهی
و تحملِ شبی سخت
دیدن نور چشم نمیخواهد
دِل میخواهد
و قلبی که
از سیاهیِ تابوی دُنیا بیرون آمد
و نور زمان و مکان نمیشناسد
زمانش بی نهایت
و مکانش همه جاست
و فقط باید پذیرفت
و دِل زد به تاریکیِ شبی شاید ترسناک
باید رفت
باید حسرتِ ستارگان را شناخت وقتی روشنی شان را تو میبینی و خُدایش را نه!
نور باش اما نه غرق در ستاره نه روز
مثلِ نور باشد
آنکه حقیقت است
آنکه نور وجود انسان را عَبد میکند نه ذلیل!
و این سیاهیِ پِی در پِیِ شب
دلم را بُرده
من نورِ خُدا هستم و اگر نبودم خلق نمیشدم
در دُنیایی که دست برگردن خویش گرفته به تباهیِ خودش،
و به نور زدن این پا آن پا کردن ندارد
این مقصد گرچه بی مکان است
گرچه تردید است
امّا نور است
نوری که می رود
و نور که اگر بماند
و اگر بایستد و تماشا کندنور نیست
نور بودن ،خداوندگار بودنِ در دُنیاست
و شکستنش
در آیینه ی خُدا!.
درباره این سایت