دِلِ آدَم گُلدانیست،
تزیین شده بر تاقچه ی یک اتاق
دست میخورد
و بند به بند میشکنَد
و تو میمانی و یک حسرت و آه؟
نه
دور می اندازی
گُلدان را
و چقدر انبوه است تزیینِ اتاق!
آه
گُلدان افتاد و شکست
کمتر از آنی
دِلِ آدم شکست
همه گفتند دِل بگذار کنار تا خوب شوی
.
و دگر تاقچه خالی شده بود
از عِطر
از عِشق
و منظره اش هست تا ته دلتنگی ها
و چه بی تابی بی رنگی شده این خانه ی آدم ها
دِل میکنند
شیشه هایش را هم پهن در کانونِ اتاق
آه جمع شد در سطلِ زباله
دل شده بازیچه ی آدم ها
و تنی که عاری ز دِل است
گرچه نه سیاه
شده بی رنگ ترین اندوه ها
و به آن تاقچه بعد هر چه بگذارند
میشود
آماده
برای
عاقبتِ
آن
گُلدان
آه گفتیم شکست کمتر از آنی و
برای آنکه شکست
و چه عُمقی تَهِ دلتنگیِ گُلدان افتاد
رنگِ تاریکِ اتاق بود
و صِدایی
بی درمان
مشکنید دِل
که به آهِ گُلدان
خانه از زینت و زینت و زینت افتاد!
آه که اکنون دوره ایست که حتّی
نیستند
بندزنها
دِلِ بی رنگ در این خانه به نوری خوش بود
ریختندش دور
چون شکسته بود!
درباره این سایت