در کنارِ همهء دغدغه هایِ زندگی
من دغدغهء دیگری دارم
بنام عِشق
حروفِ مقدسی که مجنونم میخوانند
و من به این جُنونِ پُرافتخار! دُچارم
در هر شبی که اشک همخوابه ام میشود
و هرروزی که با یادت راه می روم
می نشینم
بلند میشوم
صبحانه میخورم
لقمه دستت میدهم!
با من از دیوانگی حرف به میان نیار
که مجنون هم ،بیچاره مجنون!دوباره جُنون می یابَد
در هر سویی که من میتوانم وجود داشته باشم
شعری
برای توست
و سایه ای در روانم
و قدومی در این پُرسرو صداییِ اصوات که گُم اند
و تو اما همه ی این شعر را میدانی
میخوانی
و تویی دغدغه ای که زندگی را پُشتت جا می گُذارم هر دفعه
و اما تو ،تو کُجایی
در این راه
در این نقشه
که هر دفعه خواستم پا بُگذارم به به راهت،
بازماندم از سخن
و تنی مریض
بازماندم به فراموشیِ راه
راه ها را گُم می کردم
همه جا شبیهِ هم میشُد
میماندم
سَرَم گیج
و دِلم ماتم
آری ماتم
آری ماتمِ خیره به چشمانت که دست و پایم را گُم میکنم
نمیدانم شعرم را چگونه بخوانم
و اما میانِ این همه چَشم پیدا کردن نگاهت،سخت.نه سخت نیستتو زودتر میبینی و سُراغم را میگیری
و اما لقمه با خودم بیاورم از همان لقمه های خوشمزه ی مخصوصِ خودم!
به کدام دستانت بدهم
و با کدام دستم!
و پُشتِ خیالپردازیِ لرزِ دستانم شعریست که برملا شُده
از حقیقتی مَحض
از ازلی که چشمم دید چشمانت!
درباره این سایت