من از صبری شکایت کرده بودم که از ابتدا شروع شده بود
اما تو
میگفتی صبر کن
من نه از صبر
که از شروعی دوباره هراسانم
که هر بار میخواهد مرا به آخر برساند
به اسمِ صبر،
و صبور بودن را چگونه آغاز میکردم دوباره
که با آن متولِّد شدم
صبر چیز بدی نیست
سخت اش هم خیلی دشوار نیست!،
اما
گاهی که هر بار از من میخواهی دوباره شروع کنم
به صبوری،
چگونه صبر کنم بر این که تو آن همه صبر را
صبوری نمیدانستی،
باشد
حرفی نیست
باز هم شروع میکنم به صبوری
اما
چه کسی میتواند غم انگیز تر از حالِ کسی باشد که قبل از هر پایان به او می گویند
"صبر کن ،کمی"!
و من چه زود بزود عجول شده ام در صبر
در عادت به بی تابی
انقدر که هرگز منتظرت نبوده ام
و تو چه میدانستی
من سالهاست در پاییزی بسر میبرم
که اگر تو بودی
از سرما یخ میزدی!
،من تپیدن را از عشقِ تو نه
که از قلبِ خویش آغاز کرده ام
به عاشق شدن،
من عشق را پُشت هر هایِ نفَسی که ناپدید میشود تجربه کردم
من همان شیشه ام که سالهاست از روزی که متولِّد شدم روی بلورین احساسم ها میکنند ، خط می اندازند،اما به دل نمیگیرم
دیدی چقدر صبورم
و بی تابی هایم را فقط خودم احساس میکنم
تو حتی براحتی میتوانی پشت این شیشه را تماشا کنی و فکر کنی من هرگز وجود نداشته ام
تو دلت تنگ می شود
و به پشت شیشه ای نگاه میکنی که نمیدانی این شیشه مدتهاست به تو خیره است
اما
از فرط سادگی
از بلورش تو نمیبینی مگر وقتی که خط بخورد
و تو نمیبینی احساس شیشه ی بلورین را
جز اینکه خراش هایی را ببینی
و
شیشه ات را عوض کنی
و گمان نمیکنم روزی بدانی این خطوط نابهنجار چیست،
و تو عشق را تماشا میکنی اما
هرگز دلیلش را نمیفهمی
که شیشه را دیده ای
اما
گاهی نباید دید
گاهی چیزهایی که میبنیم
همانطور که هست نیست
گاهی که نه،
همیشه باید فهمید
تا معنایِ عشق
آنقَدَر هم بی دلیل نباشد
گاهی که نه،
همیشه عشق در تو نگاهی را بوجود می آورد که جز خودش
تمامِ دنیای پُشتِ پنجره را
زیبا ببینی
گاهی که نه،
همیشه از عشق
تنها خطوطی میماند
گوشه ی
چَشمهای
بی تابی
که
صبر کرد
تا فقط
عِشق را
دیگر از
قلبش نگیرند! .
درباره این سایت